زمین بزرگ است، اما با همه ی بزرگیش گاهی کوچک می شود. زمین گسترده است، اما با همه ی گستردگیش گاهی تنگ می شود. زمین به این بزرگی گاهی برای بعضی از آدمها کوچک شده است، زمین به این گستردگی گاهی برای بعضی از آدمها تنگ شده است. زمین به این بزرگی گاهی برای آدمهای بزرگ کوچک می شود، تنگ می شود.
زمین مدتی بود که برای یک کاروان کوچک شده بود، تنگ شده بود. زمین برای بهترین انسان، زمین برای میوه ی دل پیامبر، برای نور چشم زهرا، برای پسر حیدر، برای برادر زینب، برای برادر عباس، برای بابای رقیه کوچک شده بود، تنگ شده بود. زمین بس که کوچک شده بود، بس که تنگ شده بود، کاروانی کوچک در راهها مانده بود. خانه ای امن باشد؛ ماه، ماه حرام باشد؛ روز روزهای حج باشد؛ اما خانه ی امن برای کاروان کوچک حسین(ع) ناامن باشد، ماه ماه حرام باشد اما برای بزرگترین مرد روزگار حرام نباشد...، روزهای حج باشد اما حرمت مهمان کعبه بشکند... . از این آدمها چه چیزها دیده است این زمین؟ از دست آدمها چقدر خجالت کشیده است این زمین؟
یک شهر هر چقدر کوچک باشد برای یک نفر بزرگ است، یک شهر هر چقدر تنگ باشد برای یک نفر فراخ است، اما گاهی یک شهر برای یک مرد کوچک می شود، تنگ می شود. یک شهر برای مسلم چقدر کوچک شده بود که حتی کوچه ای، گذری برای او امن نبود، یک شهر چقدر تنگ شده بود که در خانه ای برای او باز نبود. شهر هر چقدر کوچک باشد، شهر هر چقدر تنگ باشد مگر می شود اینقدر کوچک شود، اینقدر تنگ شود که برای یک نفر در آن جا نباشد. آری یک شهر آنقدر کوچک و تنگ شده بود که یک مرد در کوچه هایش آواره مانده بود. از آدمها چه روزها دیده است شهر؟ چه داستانها از آدمها بر سینه دارد؟ چقدر شهر خجالت کشیده است؟
می بارید
به جای باران شهاب سنگ
هر سنگ از آسمان که می بارید
بر دشت دلم
تکه ای ویران می شد
خانه ی آرزویی آوار می شد
دیوار امیدی فرو می ریخت
تاوان خرابی های دلم را
از کدام سنگ بگیرم؟
تاوان آرزوهای آوار شده
امیدهای فروریخته
را از کدام سنگ بخواهم؟
خرابی های زمین دلم را
از که بخواهم
از سنگها!!
بر سرکدام سنگ فریاد بزنم!!!
سنگها گوش دارند!!
سنگها دل دارند!!
با سنگ بگویم
دلم دشتی بود پر از
گل عشق
سرشار از آبی زندگی
خانه هایش همه
از جنس امید
ویرانی دشت سوخته ی دلم را
بر سر کدام سنگ فریاد بزنم؟
زخم های زمین دلم را چون پتکی
بر کدام سنگ بکوبم؟
کدام سنگ را بکوبم؟
کدام سنگ را بشکنم؟
نمی دانم سنگها بسیارند
یا دلم طاقت این همه ویرانی داشت؟
می گویند عشق چشم و گوش را کور و کر می کند، آری راست می گویند عشق بیشتر از اینها هم می کند. مگر مجنون نبود؟ مگر مجنون یکی بود؟ تا دلت بخواهد مجنونها و داستانها داشته ایم. در راه عشق هر جور که ببینی نوش است، هر زخم که به دلت بنشیند شهد است. زخم ها زیبایند، آری این نشانه ی جنون است اما حقیقت دارد، زخمها زیبایند و زیباتر آنکه زخم، زخم عشق باشد. و چه زیبا گفت شاعر (عشق و زخم از یک تبارند، حسین منزوی).
عشق فقط زخم نمی زند، عشق بر سر دار می برد. عشق تاوان دارد؛ هر چه عاشق تر تاوانش سنگین تر. هر کسی که گفته است شش ضمیر داریم اشتباه کرده است، در عشق منی نیست، تویی نیست، ما و شمایی هم نیست، عشق فقط یک ضمیر دارد و آن یاهو است و همه اوست و غیر او نیست.
عشق از کجا شروع می شود؟ چگونه در وجودت ریشه می دواند؟ چگونه همه ی وجودت را پر می کند؟ نمی دانی، پاسخی وجود ندارد. عشق حساب و کتاب ندارد، با عقل کاری ندارد. فقط یک لحظه است و آن لحظه می فهمی که عشق همه ی وجودت شده است و آن لحظه تازه آغاز است. هر جور که ببینی، فدای او می شود، هر زخم که بر دلت بنشیند، فدای او می شود، هر چه از دست برود فدای او می شود و بالاخره آن لحظه می رسد، لحظه ای که می بینی جز وجودت هیچ از تو نمانده است و خودت هم فدای او می شود و این است معنی یاهو و فقط او و غیر او هیچ نیست.
خواستی بروی
چمدانت را هم ببر
چشم انتظاری
از گریه کردن
بدتر است
تمام شدن
گاه شیرین است
مثل انتظار
که باز کنی پنجره را
و فریاد بزنی
شوق آمدنش را
تمام شدن
گاه تلخ است
مثل انتظار
که بنشینی
کنار پنجره یک عمر
و ببندی پنجره را
آمدنی نیست انگار
آقا جان یوسف بودن را نمی دانم اما طعم یعقوب بودن را چشیده ام. انتظار طعم تلخی دارد، بخصوص اگر مژده ی دیدار نباشد. انتظار را می فهمم. چشم به راه ماندن را، امید دیدار را می شناسم. چندی است که نیامدی؟ سالها، روزها از شماره گذشته است؟ چند یعقوب به انتظار آمدنت نشسته اند؟ زندگی کرده اند؟ به انتظار تو مانده اند؟ و در انتظار رفته اند؟ چند یعقوب در انتظار تو گریسته اند؟ چشم های چند یعقوب به راه آمدنت خیره مانده است؟ چند دیده در فراق تو بی سو شده است؟
یوسف زهرا یعقوب ها در انتظار تو زیسته اند، در فراق تو مانده اند. قرنهاست که یعقوب ها چشم به راه تواند. کنعانیان آمدنت را باور ندارند، فقط یعقوب ها در انتظارند. یوسف زهرا انتظار به درازا کشیده است. دیگر نه نور چشمی برای یعقوب ها مانده، نه طاقتی برای فراق و نه توانی برای انتظار. بازگرد پیش از آنکه کنعانیان تو را فراموش کنند، پیش از آنکه یعقوب ها در انتظار تو بمیرند.
دلم هوایت را کرده است
مثل ابری که هوای باران دارد
مثل باران که هوای باریدن دارد
بارانی که نم نم ببارد مثل
اشکی که نم نم بریزد از چشم
که دل را آرام می کند
صورت را سیراب
دلم هوایت را کرده است
مثل فصلی که هوای پاییز کند
طبع داغش از سر بپرد
خنک شود
مثل درختی که از درد دوری
مریض ضود
خزان ببیند
دلم هوایت را کرده است
مثل پرنده در قفس که هوای پریدن دارد
مثل ماهی در تنگ که هوای دریا به سرش بزند
مثل درخت حیاط که بوی جنگل زیر دماغش بپیچد
دلم هوایت را کرده است
هوای داشتنت
هوای بودنت
مثل هوایی که دم است
که زندگی است
به چه زبانی بگویم
باور کنی
دلم هوایت را کرده است
همه جا هست، در کنار من است، اما نه در قلب من است، در درون من است دلتنگی. با غروب خورشید به دلم سرازیر می شود دلتنگی. با رسیدن شب قلبم پر می شود از دلتنگی. لحظه های شب بیداری، تاریکی و تنهایی به دلم چنگ می زند دلتنگی. چشم هایم بیشتر از قلبم سرشار از دلتنگیست. چشم هایم را که می بندم خوابهایم پر از دلتنگیست. نفسم دلتنگیست، هوا هوای دلتنگیست.
دلتنگم اما نه آنگونه که هر کسی می شناسد دلتنگی را، بند بند وجودم دلتنگ است. سخت دلتنگم و چه بی رحم است آسمان که ماه را پشت ابرهای تیره ی دلتنگی پنهان کرده است. آسمان شبم دلتنگ، چشم هایم دلتنگ، دلم دلتنگ، چه شبی است امشب، شب دلتنگیست.
نگاه هایم تک تک ثانیه های روز را در انتظار کاویده اند و چشم هایم با هر نم نم باران باریده اند. چشم های خسته ام خواب می خواهد اما دریغ... . قلبم در این شب دلتنگی، دلتنگی را به آغوش کشیده است. ای کاش می شد دلتنگی را هم جایی به عمد جا گذاشت و رد شد. ای کاش می شد دلتنگی را هم با قرص خوابی خواب کرد.
دلم دلتنگ است و بهانه می گیرد و با هر ساز کوکی هم ناکوک می نوازد، دلم بی حد و حصر دلتنگ است. کاش امشب آسمان اینچنین ساکت نبود، کاش آسمان می غرید، کاش باران با صدا به پنجره می کوبید، این سکوت مرا در درون خودم بیشتر فرو می برد و عمق دلتنگیم را بیشتر می کند. کاش برای دلتنگی هم پیمانه ای بود. امشب عجب هوا هوای دلتنگیست.
نشمرده ام اما بیزاریهایم زیاد شده است، دوست داشتنهایم کم یا شاید انگشت شمار. از شب بیزارم بخصوص وقتی خوابم نمی برد، بسکه به آسمان زل می زنم و ستاره ها را نگاه می کنم خسته می شوم، یکبار امتحان کردم از یک گوشه ی آسمان شروع به شمردن ستاره ها کردم و شمردم و شمردم اما شب تمام نشد، انگار شبها عمرشان طولانی تر از روز است.
از هر چه کاکتوس است بدم می آید، یاد زخم زبان آدمها می افتم. آدمها هم این روزها زبانشان تیغ دارد، تیغهای بدی هم دارد، نمی دانم تقصیر روزگار است، تقصیر گرانی ست، تقصیر تورم است یا هر چیز دیگری آدمها تیغ دار شده اند، یک روزی شاید زبانشان بشود مثل پشت جوجه تیغی و شاید آن هم عادی شود مثل همه ی عادتهای بدی که عادی شده اند.
بیزارم از بی حوصلگی، که این روزها شاید مد شده است، یا کلاس دارد که همه بی حوصله اند، آن کسی هم که حوصله دارد او هم می گوید بی حوصله ام، اما من بیزارم وقتی حوصله ام می رود پی کار خودش و مرا می گذارد تنگ ثانیه ها، می نشینم کنار ثانیه ها و صدای تیک تاک ساعت می شود عامل شکنجه. دیگر بسکه بی حوصلگی تبدیل به کلاس شده دیگر به کسی نمی گویم حوصله ندارم، اما بیزارم از بی حوصلگی.
بیزارم از دلتنگی لحظه ی غروب که خورشید به قربانگاه می رود و خونش به آسمان می پاشد، همه ی دلتنگیهای دنیا تلنبار می شود روی دلم. قدیمها مد بود از غروب جمعه ها می نالیدند این روزها جمعه و شنبه ندارد همه ی روزها مثل هم، همه ی غروبها مثل هم انگار همه روزها جمعه اند.
بدم می آید از چرخیدن بی خود دور خیابانها و این روزها شده است کار همیشه ام، هنوز هم دلخوشی خانمها خرید است اما نمی دانم به خاطر جیبهای خالی ست یا به خاطر اینکه باید حساب جیبهایم را داشته باشم دیگر از دور زدنهای بی خودی بدم می آید.
قدیمها حوصله ی رفیق بازی؛ مهمانی داشتیم این روزها من حوصله ی خودمان را هم سر می بریم چه برسد به یکی دیگر. نمی دانم ما عوض شده ایم، روزگار تغییر کرده است یا همه ی گزینه ها. من می گویم همه ی گزینه های روی میز. کاش لجظه ی تولد کسی از آدم می پرسید می خواهی به دنیا بیایی؟ نمی دانم چند درصد آدمهای دنیا زندگی را انتخاب می کردند اما من انتخاب نمی کردم. زندگی در این دنیا آش دهن سوزی نبود و نیست.
از آینه ها بیزارم
تو گم شده ای
آن وقت آینه
جای تو
مرا نشان می دهد
نکند دلیل رفتنت باشم!!!
از برکه بیزارم
ماهم را گم کرده ام
آن وقت برکه
جای تو عکست
را نشانم می دهد
از ستاره ها تو را پرسیدم
دامن کشیدند و زیر ابر رفتند
از ابر سراغت را گرفتم
دلش از دوریت پر بود
گریه کرد
از پرنده ها که سراغت را گرفتم
فقط نشانه هایت را دادند
از گل صحرا تا دریا از همه پرسیدم
کسی تو را ندیده است
تو را گم کرده ام
اما پیدا نمی شوی
نمی دانم چرا؟
من مثل یعقوبم
یعقوب هم خبر از جای
یوسف نداشت
اما تو یوسف نباش
تو که می دانی
من پشت همین پنجره
سالهاست
به انتظار آمدنت نشسته ام