خودم را گم کرده ام
کجا نمی دانم
کی نمی دانم
به دنبال خودم نمی گردم
به همین سایه ای
که روی زمین راه می رود
دلخوشم
می گویند زمین گرد است اما نمی دانند زندگی هم گرد است، زندگی یک بازی را با تو صد بار بازی می کند تا تو بازی را یاد بگیری و یاد بگیری که بازی باخته را برنده شوی. زندگی تکرار یک بازی است. ( زندگی دنیا جز بازی و سرگرمی نیست. انعام 32، عنکبوت 64، محمد 36، حدید 20). زخمی را که سالها از آن گذشته است دوباره باز می کند، نیشتر به زخم کهنه می زند تا بازی باخته را این بار بهتر بازی کنی و تا شاید این بار بتوانی برنده شوی.
زخم دلی را که خاموش شده بود، دوباره روشن می کند، اما این بار بازی را به روزگار، به زندگی نباید باخت، باختن یعنی تکرار دوباره و دوباره بازی. ابراهیم (ع) بازی را خوب بلد بود، به خوابی میوه ی دلش را به قربانگاه برد. مردن سخت است، برای پدر اما به قربانگاه بردن شیره ی جانش سخت تر است اگر خواب می دید که خود به قربانگاه می رود اینقدر سخت نبود که ببیند تار و پود وجودش را به قربانگاه می برد. ابراهیم هم با پسر قربانی می شد، ابراهیم نه پسر بلکه خود را به قربانگاه می برد. زندگی ابراهیم را یکبار به بازی گرفت و او برنده ی بازی بود. اما چه کنیم، من ابراهیم نیستیم. ما یک بازی را چند بار می بازیم تا بردن را بیاموزیم. ابراهیم به خوابی آرزوی زندگانیش را به قربانگاه برد.
فلک حال ما را نمی پرسد، می داند حال دلمان خوب نیست و زخم های دلمان از ستاره های آسمان بیشتر است. غم در دل ما جاودانه است اما زندگی دلش به حال کسی نمی سوزد. این دل ماست که باید زندگی را یاد بگیرد. در دل دلتنگ ما آتشی به پاست که تمام دریاهای عالم هم نمی تواند خاموشش کند. حدای مهربانیها دلمان را ، دلتنگیش را، آرزویش را به تو می سپاریم، کمک کن تا قواعد بازی را یاد بگیریم، کمک کن که در بازی زندگی و بازی این دنیا که خود گفتی بازی ست برنده باشیم.
ماهی کوچک قرمز
در تنگ
می دانی
چرا زود مرد؟
دریا را دیده بود
از دلتنگی دریا مرد
من برای تو ماهی در تنگ بودم
دوستم داشتی شاید
اما می دانی
من چه غمی
بر دلم تلنبار
بود در تنگ
و چه حسرتی داشتم
از دوری دریا
نمی دانی
ماهیگیر
چرا ماهی
تور تو را
به بودن دریا ترجیح داد
شاید آرزوی
دیدن خورشید داشت
گفتی :
خیالت تخت هستم
اما نمی دانم
تخته ها پوسیده بودند
یا میخهایش محکم نبودند
که تخت خیالم
در هم شکست
سهراب تو از چه خسته شده بودی؟ مگر در زمان تو هم نامردی بیداد می کرد که می خواستی بروی؟ می خواستی قایق بسازی، بیندازی در آب و دور شوی از این خاک غریب. راست می گویی سهراب پشت دریا شهری هست، اما آن شهر پشت دریا هم مثل همین خاک غریب است، بوی غربت می دهد. هر کجای این جهان باشی فرقی نمی کند، همه جا مثل هم است. پشت دریاها هم قایقها پر از تورند و تورها پر از ماهی و ماهی ها کنسرو شده در سفره ی آدمها.
اما سهراب کاری خوبی می کنی که دل به هیچ چیز نمی بندی، (نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند). درو شدن هم چاره ی کار نیست همه ی جای این جهان بوی غربت می دهد، آنجا که آشنایان غریبه اند، جای دیگر چگونه ممکن است بوی غربت ندهد؟ آری پشت دریاها شهری ست اما پنجره هایش مثل اینجا روی به تجلی باز نیست، دست کودکان شهر جای شاخه ی معرفت شاخه گلها هست که می فروشند در خیابانها. پشت دریاها خبری نیست، همه جا مثل هم است، معرفت گم شده است، عدالت پیدا نیست، عشق ها بهانه ای برای فرار از تنهایی ست، این روزها آدمها تنهایند، این روزها آدمها فقط فکر نانند، فکر آسایش خود. راستی گفتی (هر کجا هستم باشم) همه جا مثل هم است، آری این روزها همه جا مثل هم است، پشت دریا هم خبری نیست.
آیا تا کنون به فیلم های کره ای و هندی دقت کرده اید؟ یعضی وقتها می گویند حتما در زندگی قبلی قلان کار خوب یا بد را کرده ای که در زندگی کنونی با چنین سرنوشتی روبرو شده ای (هر چند در دوبله فارسی کمی تغییر ایجاد می کنند). بیشتر مردمان خاور دور به تناسخ یا بازگشت دوباره معتقد هستند ( و البته تناسخ با عالم ذر متفاوت است، هر چند آن هم پذیرفتنی به نظر نمی رسد). و جالب اینکه بعضی وقتها این نظریه هر چند نه با نام تناسخ ولی در ایران از بعضی ها نیز شنیده می شود. مثلا یکی از آشنایان ما چیزی قریب به این نظریه را باور می کرد. به نظر او انسان با یک بار زندگی به شناخت واقعی جهان، خود و خدا نمی رسد و باید دوباره زندگی کند تا شناخت واقعی را به دست آورد.( زندگی یکبارش هم به اندازه کافی عذابی است علیم و فکر کنید آدمی مجبور شود چندین دور متوالی زندگی کند).
تناسخ انتقال روح پس از مرگ از جسمی به جسم دیگر است، این جسم می تواند جسم انسان (دوره ای مرد و دوره ای زن )، حیوان یا گیاه باشد. تناسخ تاریخچه ای به قدمت خود تاریخ دارد و از قدیمترین عقاید انسان به شمار می رود و به انسانهای بدوی باز می گردد. هر چند در طول تاریخ تغییراتی نیز به خود دیده است. در جریان تناسخ جسم فقط ابزار روح تصور می شود و جسم بی ارزشترین جایگاه را دارد. هندیان به دو نوع تناسخ معتقد بودند: 1) سام سارا: روح انسان تجسدهای زیادی را تجربه می کند، اما نوع زندگی یعنی اینکه آدم خوب و بد بودن تاپیری در زندگی بعدی ندارد و ممکن است روح در جسم یک حیوان یا گیاه تجسد پیدا کند(البته این عقیده ای قدیمی و منسوخ شده است). 2) کارما: در این نوع عقیده تجسد بعدی انسان را اعمال و پندار نیک و بد انسان تعیین می کند(تاریخ جامع ادیان، جان ناس). جالب این است که بدانید در عقیده تناسخ، انسان زندگی قبلی خود را به یاد نمی آورد و اگر قرار نیست که به یاد بیاوریم در زندگی قبلی خود تا کجا در تکامل افکار خود پیشرفته ایم و زندگی بعدی خود را دوباره از اول شروع کنیم پس این رفتن و برگشتن های متوالی به زندگی به غیر از چرخه ای بیهوده چه فایده ی دیگری دارد؟ و به جز رنج های متوالی که انسان به دوش می کشد ثمره ای ندارد.
عقیده به تناسخ در دوره ای از تاریخ در یونان باستان نیز دیده می شود و به اسطوره ای باز می گردد. دیونوسوس فرزند زئوس و پرسه فونه (خدایان یونان) است که در هنگام کودکی تیتانها (غولهایی که پیش از خدایان در زمین بودند) او را بلعیدند و زئوس که فقط قلب او را نجات داده بودند بلعید و تیتانها را نابود کرد و از خون قلب او و خاکستر تیتانها انسان را آفرید (متفکران یونان، گمپرتس) و به همین دلیل روح انسان را آلوده به گناه می دانستند. همین گناه نخستین به نوعی دیگر در باورهای مسیحیان نیز وارد شد.
نام مرا به یاد داری؟
یا میان
ماهی
دریا
ساحل
خورشید
مهتاب
و ستاره
فراموش شدم ...
من همان حوایم
که برای خاطر
آدم
سیب را چیدم
و بی هوا
افتادم!!!!
و اینجا
آدم
هوایم را نداشت!!!!!
من همان حوایم
که سیب را چیدم
برای آدم که نبود
و حال
هوا
برای نفس کشیدن
کم دارم...
وقتی از اخلاق، زندگی بر اساس اخلاق، خوبی و بدی حرف می زنی گویی کاه کهنه را باد می دهی و انگار نخهای پوسیده ای را می بافی. گویی این حرفها دیگر قدیمی شده اند اما حقیقت این است که هر چقدر بگوییم این حرفها کهنه شده اند باز هم ما انسانیم و ناگزیر از داشتن زندگی اجتماعی و در این اجتماع رفتار ما، خوب و بد ما هویت ما را تشکیل می دهد. اخلاق درختی بی ریشه و خودرو نیست. از کلمه ی اخلاق نباید اینگونه به نظر برسد که درباره خوبی و بدی یا نصیحت و اندرز به کار می رود بلکه اخلاق امروزه به صورت یک علم مطرح می شود. اخلاق جزئی از زندگی انسان است، چون انسان همواره با امور مربوط به عمل در زندگی خود مواجه بوده است. انسان در هر لحظه از لحظات زندگی باید انتخاب کند و عمل نماید. موضوعِ اخلاق رفتار انسان است.
اما باید گفت آدمی نمی تواند در بین انتخاب درست و نادرست یا خیر و شر تفاوتی قائل نشود. انتخاب نادرست هرچند برخلاف قوانین یا عرف جامعه صورت بگیرد باز هم در قلمرو اخلاق خواهد بود و یا انتخاب درست می تواند با مواضع جامعه و عرف تفاوت داشته باشد.
صحبت از اخلاق مختص انسان است چون انسان خودآگاه است، انسان تنها موجودی است که آگاهانه رفتار می کند، آگاهانه انتخاب می کند و آگاهانه عمل می نماید و شاید برای همین باشد که انسان مسئول رفتار خویش و مسئول انتخاب خود است و از سوی دیگر این خودآگاهی می تواند نشانه ای برای معاد هم باشد. وقتی آگاهانه انتخاب می کنیم پس باید جوابگوی انتخاب خود نیز باشیم. حال چه این انتخاب درست باشد و چه نادرست. آدمی می تواند بر رفتار خود مسلط شود و صاحب اختیار و اراده ی آزاد است. اما جالب توجه است که انسان هم بحث اخلاق را مطرح می کند و هم به آداب اخلاقیعمل می کند و هم خود موضوع آن می شود.
انسان ناگزیر از زندگی اجتماعی است. زندگی انسان در بیرون از جامعه ممکن نیست، انسان نمی تواند برای تمام عمر گوشه ی عزلت اختیار کند. اما برای زندگی اجتماعی باید قوانینی نگاشته شود تا همگان براساس آن عمل نمایند و از عمل برطبق امیال خود بپرهیزند. این قوانین گاه در قالب یک دین و گاهی در قالب یک برنامه ی حکومتی و نیز زمانی بر اساس یک نظام اخلاقی نگاشته می شود. اما انسان در درون خود نیز یک حاکم اجرایی دارد به نام وجدان که می تواند نیک و بد اعمال و نیّات انسان را به او نشان دهد.
اخلاق گاه به عنوان الگوی کلی یا روش زندگی نام برده می شود، گاه مجموعه قواعد رفتار یا دستورالعمل های اخلاقی است.اخلاق راهنمای زندگی انسان است. زندگی شاید مختص انسان نباشد و تمام جانداران از آن بهره مند باشند، اما زندگی اخلاقی داشتن مختص انسان است. ارسطو می نویسد: (بهترین مردمان آن کسی است که خود همه چیز را می داند. کسی نیک است که پند نیک را می پذیرد و آن که نه خود نیک است و نه نصیحت می شنود انسان بی فایده ای است)(ارسطو)
بی خوابی به سرم زده است، من و آسمان و ابر و گریه امشبی را همدمیم. داشته هایم را می شمارم. من قلب دارم، اما نه ندارم. قلبم را مدتهاست که به تو فروخته ام، هرچند نمی دانم که آیا تو قلبم را خریده ای یا نه؟ حساب می کنم ارزان فروخته ام؟ نه، تو اگر خریدارش باشی بخشیدنش هم می ارزد.
دو چشم دارم. هر چند که همیشه از فراق تو گریان است. اما نه ندارم. مگر نه آنکه چشم برای دیدن است؟ چشمهایم به جز تو چیزی دیگری نمی بیند. تو هم که نیستی، پس چیزی برای دیدن نیست و چشمی که نبیند، چشم نیست.
دو گوش دارم. اما نه ندارم، گوش برای شنیدن است، گوشی که نشنود که گوش نیست. گوشهایم به نوای دلنشین تو عادت دارند. حال که نیستی گوشهایم بس که صدایت را نشنیدند زنگ زده اند.
دیگر چه دارم؟ دهانی که با تو سخت می گفت و از وقتی که رفته ای روزه ی سکوت گرفته است. دستی که دستهای تو را می گرفت و اکنون خالی است. پاهای که با تو قدم می زد. دیگر دست و پایم به درد نمی خورند. دستهایم زیر چانه، پاهایم آویزان از پنجره، ما همدم پنجره ایم. انگار این پنجره جای تو را کنار من گرفته است.
می بینی چقدر خالیم؟ با تو بودم همه بودم، تو که رفتی همه هیچم، همه پوچم. تو چقدر گران بودی که بودنت بودنم بود و من چقدر بی تو ارزانم.