عجیب است که نیلوفر در مرداب می روید. نیلوفر پا در لجن دارد اما سر از آب بیرون می آورد. کدام گل میان کدام رود می روید؟ میان مرداب رویش نیلوفر عجیب است.
عجیب است که لاله در کوهستان میان سنگها و صخره ها می روید. لاله گلبرگهایش نازک است و خاطرش لطیف که به دست زدنی پرپر می شود و چگونه با این طبع نازک سر از میان صخره ها درمی آورد؟
عجیب است روییدن گل رز در کویر. گلی که فقط در بیابان می توان آن را یافت. در میان آتش صحرا روییدن رز عجیب است. روییدن گل عجیب است اما... .
گاهی ما در مرداب زندگی گیر می کنیم و در سکون به تماشای زندگی می نشینیم، گاهی گمان می کنیم در باتلاقی افتاده ایم که راه برون رفت نداریم و اگر دست و پا بزنیم بیشتر فرو می رویم، در حالیکه زیباترین گلها در مرداب می روید.
گاهی میان کوهی از سختیها و دردهای زندگی گیر می کنیم و ناله هایمان گوش فلک را کر می کند. گاهی گمان می کنیم در برابر کوهی از سختی ایستاده ایم که نمی توانیم کمی از این کوه درد را جابه جا کنیم در حالیکه لطفترین گلها در کوهستان می روید.
گاهی گمان می کنیم زندگیمان خالی و دستهایمان خالی است. گاهی زندگیمان را مثل بیابانی خشک و بی حاصل می بینیم که چیزی در آن جز سراب نیست. رویاهایی دور مثل سرابی در بیابان. اما در کویر هم رز می روید.
نمی دانم چگونه و چراییش را هم نمی دانم. نمی دانم چرا نیلوفر برای مرداب، لاله برای کوهستان، رز برای بیابان انتخاب شده است؟ نمی دانم چرا مرداب سکون برای یکی از ما، سختی و درد برای آن دیگری ما و دستهای خالی برای برخی دیگر ماست، اما می دانم در هر شرایطی می شود معجره ای خلق کرد.
شاید عشق است که نیلوفر را در مرداب، لاله را در کوهستان، رز را در بیابان وادار به روییدن می کند. اگر عشق باشد می شود معجزه خلق کرد. فقط کافی است که عاشق باشی... .
گاهی تنهایی چاهی عمیق است، چنان عمیق که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود، حتی با دوستت دارم های تو، حتی با دوستش دارم های من. آری گاهی تنهایی عمیق است، بزرگ است و یا نه، عظیم است. گاهی فقط منم و درون خالیم که پر است از همه و خالی است از همه. گاهی دستهایت هر چند در دستم و دستهایم در دستش اما باز دستهایم خالی است، گاهی قدمهایم با تو راه می روند و من با قدمهایش راه می روم اما باز قدمهایم پر از تنهایی است. گاهی کنارم راه می روی، گاه کنارش راه می روم اما کنارم خالی است. گاهی فقط منم و دنیایی پرهیاهوی اطرافم پر از سکوت و تنهایی است. گاهی فقط منم و دنیایی بزرگ که پر از خالی است.
گاهی تنهایی چاهی عمیق است که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود، حتی با بودن های تو، حتی با باشم های او. آری گاهی تنهایی عمیق است، بزرگ است و یا نه، عظیم است. گاهی فقط منم و دنیایی کوچک درونم که سکون است در برابر دنیای بزرگ پر از شتاب بیرون. گاهی فقط منم تنها ایستاده در گذر تند زمان. گاهی فقط منم که با تو، او حتی شما و ایشان هم پر نمی شود. گاهی فقط منم و دلم که پر از تنهایی است، تو هستی، او هست و حتی شما هم هستید اما باز هم فقط منم.
گاهی تنهایی چاهی عمیق است، چنان عمیق که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود. حتی با نگاه های پر از عشق تو، و زمزمه های دوستش دارم های او. آری گاهی تنهایی عمیق است، بزرگ است و یا نه، عظیم است. گاهی فکر می کنم بقیه ی آدمها تنهاییشان را چگونه پر می کنند؟ نمی دانم. اما من هر چه می کنم باز تنهایی را چاهی عمیق می بینم که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود. من ذهنم را درگیر می کنم، دست و پایم را به کار می گیرم. گاهی سرم را شلوغ می کنم، گاهی تند راه می روم و گاهی می دوم و از زمان جلوتر گام بر می دارم، گاهی در شلوغهایم هم باز فقط منم.
گاهی تنهایی چاهی عمیق است، چنان عمیق است که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود. حتی با همه ی حضور تو، و همه ی کنارم بودنهای او. گاهی تنهایی عمیق است، بزرگ است و یا نه، عظیم است. گاهی تو حرف می زنی، و با او حرف می زنم اما دلم پر از تنهایی است. گاهی تو هستی و او نشسته در کنارم اما دلم پر از تنهایی است. گاهی نگاهم می کنی، گاهی نگاهش می کنم اما چشمانم پر از تنهایی است. گاهی حرفهایت را می شنوم، گاهی حرفهایم را می شنود اما دلم پر از تنهایی است. گاهی با همه ی بودنهای تو، با همه ی هستم های او، گاهی با همه ی بودنهایتان، هستم هایشان دلم پر از تنهایی است.
گاهی تنهایی...
فریادم بلند است
اما فلک گوشی ندارد
فریادم در گلویم
می شود بغضی فرو خورده
نمی در پشت چشمانم
و سکوتی بر زبانم
سکوتم از رضایت نیست
جز سکوت برایم
چیزی نمانده است
دلم فریاد می زند
اما صدایش در هیاهوی
سکوتم نشنیده می ماند
باید چیزی بگویم
بغض را پس زنم
اشک را پنهان کنم
آخرین حرفم
که می شکند
سکوتم را
می روی به سلامت
اما فراموشم نکن زود
هر چند می دانم
هم اکنون هم
ز یادت رفته ام من ...
سردرگمم مثل ماهی در تنگ آب که دور باطل می زند
مثل پیچکهایی که به دور خویش می پیچند
مثل کلافی که دور خود پیچیده است
سردرگمم مثل زمین که به دور خویش می چرخد
مثل ماه که فقط چرخیدن را می داند، دور خود، دور زمین، دور خورشید.
من دور خود می چرخم و سرگیجه می گیرم از این زندگی
و نمی دانم ماه چگونه این همه می چرخد و سرگیجه نمی گیرد.
سردرگمم مثل بازار که آدمها دورش می چرخند
و ذهنم عجیب آشفته بازاری است.
او نباشد
فرقی ندارد
من کور رنگی داشته باشم
یا دنیا یک رنگ داشته باشد
همه چیز سیاه است
به قول مصدق: بی تو می رفتم، تنها، تنها
خدایا در خیالم بود که دستت را از دستم بیرون کشیده ای که گم شدم و در هزار توی راههای زندگی سردرگم و آواره ام.
نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه (مشیری).
مثل بچه های تخس خیال می کردم اگر خطا کنم می بینی و به چشم می آیم اما بدتر شد که بهتر نشد و مثل همان بچه از چشم افتادم. بلند شدم که تو را پیدا کنم.
چراغی در دست، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم(شاملو).
خدای من در این جستجو بود که دانستم آنکه گم شده بود من بودم و تو پیدا بودی و من تو را نمی دیدم.
هر کسی در دل من
جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه
خداوند نشد(نظری).
با کوله باری از خطا ایستاده بودم در نقطه ی صفر. چه می توانستم بکنم با کوله باری از خطا؟ چگونه می شد راه رفته را باز گشت؟ زمان به عقب باز نمی گردد. خوش به حال کسی که هرگز گم نشد و همیشه با تو بود.
خدا جانم
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست( وحشی)
عشق چیست؟
می خواهم فراموش کنم.
انگار عشق همان چیزی بود که تو با چمدانت جمع کردی و با خودت بردی و عشق همان کاسه آبی بود که پشت سرت پاشیدم که برگردی.
انگار عشق همان حرفهایی بود که شعر می کردم و برایت می فرستادم و تو به تشکری سرد اکتفا می کردی.
انگار عشق همان تکه شعرهای عاشقانه ای بود که برایت گوشه ی کتاب می نوشتم و تو بی هیچ خواندنی جمله های مهم کتاب را علامت می گذاشتی.
انگار عشق همان بار امانتی بود که چرخ گردون به دوشم من دیوانه گذاشت و تو پایم را بستی تا بار امانتم به منزل نرسد.
آری.
من آموختم عشق بار امانتی ست بر دوشم اما این بار امانت بار امانت تو نبود. از عشق تا عشق فاصله نیست، اما از تو تا او فاصله بسیار هست.
عشق چیست؟
می خواهم فراموش کنم تو را و با او عشق دیگری را تجربه کنم.
دردها مثل هم نیست، درمانشان مثل هم نیست. درد داریم تا درد. بعضی دردها را می شود گفت، می شود از آنها با دیگران حرف زد، می شود گریه کرد. اما بعضی دردها... . درد داریم تا درد. بعضی دردها عمیق اند، دل را می سوزانند. بعضی دردها را به کسی نمی توان گفت، بعضی دردها سکوتند، نگاهند، اشک های پشت پلکند، بغض های فرو خورده اند. بعضی دردها دردند. بعضی دردها ماتمند، حیرتند، درماندگی اند. درد داریم تا درد.
دردها مثل هم نیست، درمانشان مثل هم نیست. درد داریم تا درد. بعضی دردها مال من است، بعضی دردها مال توست، بعضی دردها مال توست اما برای من است، بعضی دردها برای دیگری است اما به دوش من است و این حال توست. نکند من هم دردی برای دل تو بوده باشم؟ نکند من هم دل تو را به درد آورده باشم؟ نکند دردی شده باشم که نتوانی به کسی بگویی؟ نکند... . درد داریم تا درد.
در این دنیا که کس، کس را نمی بیند، تو آن کسی که همه کس را می بینی. کسی درد تو را به دوش نمی کشد، تو درد امتی را به دوش داری. درد تو کجا و درد ما کجا؟... . درد داریم تا درد.
می گویند هر آدمی ستاره ای دارد در آسمان که با هر تولدی زاده می شود و با هر مرگی می میرد. نمی دانم راست است یا دروغ اما دروغ هم باشد دروغ زیبایی ست.
من نبودم تو بودی، من بودم تو بودی، آنچه من ندیدم تو دیدی، آنچه من دیدم تو دیدی، آنچه دیدم و فراموش کردم تو به یاد داری. تو ماه بودی در آسمان، پیش از من بودی، با من بودی، بعد من خواهی بود.
ماه من تو تمام ستاره های آسمان را به شماره می دانی، پیش از من هم می دانستی، بعد از من هم خواهی دانست، راستی مرا هم شمرده ای؟ من همان ستاره ی کوچک بی نور بودم در انتهاترین نقطه ی آسمان. نکند یادت رفته باشم، نکند بس که کوچک و ریزم، بس که دورم مرا نبینی، یا یادت برود من هم هستم، یا به خودت نگاه کنی که ماهی و پادشاه آسمانی و کوچکترین و بی نورترین ستاره ی آسمان را آن دور دورها حقیر ببینی و من از یادت بروم.
می دانی اینها را از دل پرم می گویم و گرنه می دانم هر چقدر کوچک و دور و بی نور باشم باز هم تو مرا فراموش نمی کنی. راستی من آنقدر کوچک و دورم از آسمان دور و برت که با هیچ ستاره ای برخورد نمی کنم، ساکتم و بی صدایم و آن دورها برای خودم هستم و فقط محو تماشای توام، راستی تو چرا اینقدر زیبایی. تو آنقدر با شکوهی، پر نوری که همه ی سطح آسمان را گرفته ای؟ نمی دانم مگر می شود ستاره ای این همه شکوه تو را ببیند و تو را نستاید و محو تماشای تو نشود؟
در خیال من هر شب پر رنگتر می شوی و من هر شب خیره به تماشای تو می ایستم. همه ی حسرتم این است که چرا من اینقدر از تو دورم، کاش قدری به تو نزدیکتر بودم، کاش تو را از نزدیک می دیدم، گاهی بچه شهابها در آسمان می دوند و جلوی دیدنت را می گیرند، گاهی هم آسمان دلش می گیرد، ابرهای غصه می آید جلوی چشمانم می ایستد و گریه سر می دهد و مرا از دیدن تو محروم می کند، نمی دانم برای گریه آسمان غصه بخورم یا برای ندیدنت همپای ابرها گریه کنم. آخر من برای دیدن تو همیشه بی تابم.
گفتی می آیم
باور کردم
می دانستم
دروغ می گویی
اما من دروغ را
از دهان تو نیز دوست دارم