قطره قطره سوختن را
شمع می فهمد
لحظه لحظه انتظار را یعقوب
حرفی بزن
دادی بزن
بگو نفرت
بگو بیزاری از من
اما سکوت هرگز
سکوت کشنده است
حرفی بزن
دادی بزن
بهانه بیاور
بهانه بتراش
ایراد بگیر از من
اما سکوت هرگز
سکوت کشنده است
حرفی بزن
دادی بزن
بگو رفتن
بگو نمی خواهی مرا
اما سکوت هرگز
سکوت کشنده است...
یک چیزهایی اصل هستند و یا می شود گفت ریشه اند، یا همان چیزی که در فلسفه می گوییم جوهرند مثل انسانیت، اخلاق و ... و یک چیزهایی فرع هستند و یا همان که در فلسفه می گوییم عرض مثل ثروت، قدرت، موقعیت اجتماعی و ... . همیشه اصل ها، ریشه ها بوده اند و هستند اما زمانی بوده که این اصل ها پررنگ بوده اند و اکنون کمرنگ شده اند. اما فرعها، عرضها زمانی بوده که نبوده اند، از یک جایی و یک زمانی پیدا شده اند و رشد کرده اند، شاید زمانی آن دورها کمرنگ بوده اند و هر چه زمان گذشته پررنگتر شده اند و شاید زمانی برسد که عرض جای جوهر را بگیرد، فرع جانشین اصل شود. نمی دانم از کی و کجا جای ریشه ها و اصل ها و جوهر را فرع و عرض گرفت؟ گمان نمی کنم از زمان آدم و حوا اینگونه باشد؟ یعنی فکر کنید آدم و حوا می خواستند زمین را قسمت کنند آدم قسمت خوب زمین را برمی داشت و قسمتهای خشک و بیابان زمین را می داد به حوا.
این پدیده وارونگی از یک جایی شروع شد و در روزگار ما به اوج خود رسیده است اما اینجا آخرش نیست برای هر چیز نهایتی است و این وارونگی هنوز به نهایت خودش نرسیده است. وقتی فکر می کنم دلم به حال آدمهایی می سوزد که در نهایت این وارونگی زندگی می کنند. همه چیز وارونه شده است از نگاه آدمها تا طرز تفکر انسانها، از دنیای آدمها تا باورهای انسانها، همه تغییر کرده است. این وارونگی دنیای انسانها فقط انسان و انسانیتش را نشانه رفته است.
حتی نگاه عمیق هم نمی خواهد، نگاهی گذرا و سطحی هم این تغییر را نشان می دهد. در دنیای آدمها هر چیزی که عمری از آن گذشته باشد دارای ارزش و اعتبار می شود. خانه که قدیمی باشد، می شود میراث فرهنگی، بشقاب و قاشق و وسایل دیگر قدیمیشان می شود عتیقه، حتی درخت هم که سن و سالی داشته باشد می شود میراث طبیعی. در شهر ما درختی هست در یک از محله های قدیمی، خواستند محله را بازسازی کنند جوری خراب کردند و دوباره ساختند که به درخت آسیب نرسد و درخت وسط کوچه مانده است. اما در دنیای آدمها انگار پیری ارزشی ندارد، گویی پیری آفت است همه از آن می گریزند. انگار کسی دلش نمی خواهد پیر شود، همه به فکر جوان ماندن هستند. زنها بوتاکس می کنند، ژل تزریق می کنند، گونه می کارند و مردها مو می کارند، پوست می کشند و موهایشان را رنگ می کنند و ... . انگار مسابقه ی جوان ماندن راه افتاده است و همه در تکاپویند برای جوان ماندن. زمانی پیری ارزش بود، پیران ارزشمند بودند و اکنون همه می خواهند جوان بمانند و قیمتی که برای جوان ماندن پرداخت می کنند مهم نیست و این همان پدیده وارونگی است. دوستی دخترها و پسرها و اقسام و انواعش شده است مظهر تمدن و اگر غیر این بیندیشی می شوی امل و قدیمی که فکرت بسته است و نجابت و پاکدامنی افکاری پوسیده محسوب می شود، این هم پدیده وارونگی است. سیگار کشیدن شده است نشانه روشنفکری و ... . دنیایی ما آدمها دنیای وارونگی است.
در وارونگی کسی به ریشه ها توجهی ندارد، اصل جایش را به فرع داده است، عرض جای جوهر را گرفته است. پول و شهرت، موقعیت اجتماعی و ... چیزهایی که نبودند و به وجود آمدند جای انسانیت را، جای اخلاق را گرفته اند. اکنون دیگر درست زندگی کردن هنر نیست، اگر بتوانی جیب های مردم را خالی کنی و جیب های خودت را پر کنی هنر کرده ای و برای همین است که دزدها دیگر مردان سبیل از بناگوش در رفته نیستند، بلکه کت و شلوار پوشهای تحصیلکرده ای هستند که به جیب هم قانع نیستند و بانک خالی می کنند و می روند. و این گفته ها مشتی از خروار است و اگر نگاهی گذرا به اطرافمان داشته باشیم هزار هزار از این وارونگی ها را می بینیم. آری دنیای ما دنیای وارونگی است و ما وارونه زندگی می کنیم... .
کاش می دانستی
من همان شمعم
که در فراقت سوختم
سوختن داریم تا سوختن
همه چیز یکهو می سوزد
و زبانه می کشد
شمع قطره قطره می سوزد
یکهو سوختن و
تمام شدن کجا و
قطره قطره سوختن کجا؟
ببین ندیدنت با من چه کرد
که مثل شمع در فراقت
قطره قطره سوختم
و تمام شدم...
همیشه نسیم بودی که می گذشتی
و خنکای حضورت باغ قلبم را تازه و شاداب می کرد.
کاش می دانستم
چه شد که طوفان شدی
و از باغ قلبم گذشتی و گلهایش را شکستی
تا از تو حرف می زنم
چشمانم بغض می کنند
چه کسی گفت که
تو لیلا باشی
رفتی جای آب
پشت سرت اشک ریختم
اشک هم به روشنایی آب است
جاده ها در شعر های عاشقانه نبودند
جاده ها پیش از این در قصه ها جایی نداشتند
اما چه کسی باور می کند
جاده تو را از من گرفت
از جاده بیزارم
من جاده را خط می کشم
اما تو باز هم برنمی گردی...
می دانی، گفته بودم فراموش کرده ای. گفته بودم تو مخاطب خاص زندگی من هستی. هر کسی مخاطب خاصی در زندگی دارد و یا جایی مخاطبی خاص داشته و روزی در روزگار جا گذاشته است. آری، تو هم مخاطب خاص من بودی و روزی در روزگار مرا جا گذاشتی و گذشتی. تو، مخاطب خاص من، پر رنگترین خاطره ی زندگیم بودی، بیشترین حضور بودی، شاید حضورت کم بود اما همان کم هم عمیق بود. یادهایت، یادگارهایت، لحظه لحظه ی حضورت شیرین بود.
تو، مخاطب خاص من، بی شباهت به باران پاییزی نبودی، نم نم آمدی، آرام آمدی و مرا را بردی به هوایی که دل کندن از آن سخت بود. اما تو، مخاطب خاص من، می دانی نبودنت هم عمیق بود درست مثل خاطره ی بودنت، نبودنت زخم بود، زهر بود، تلخ بود. دلتنگی هایت هم شدید بود.
با تو نیازی به حرف زدن نبود چشمها کار زبان را می کرد، می دانی که زبان نگاه صادقانه تر است. در زندگی چند ده ساله ام خیلی ها آمدند و خیلی ها رفتند اما تو، مخاطب خاص من، خیلی ها نبودی، یکی بودی که همیشه بودی حتی اگر نبودی.
اگر همه ی دنیا فراموش شود تو هرگز فراموش نمی شوی، تو در عمیقترین قسمت وجودم ریشه داری. دلم به هر بهانه ای یاد تو می کند، اگر قلم به دست بگیرم، خاطره ها را مرور کنم، تو اولین خاطره ای. تو، مخاطب خاص من، فقط برای منی، برای من حرف زدن از تو برای دیگری سخت است، تو تنها برای من هستی و انگار باید همیشه برای من بمانی. خاطره ی تو خاطره ای است برای من و انگار نباید کسی در این خاطره شریک باشد. مو به مو حرفهایت یادم هست، در ضمیر ناخودآگاهم هست اما فقط برای من است، یعنی نمی شود که از تو با کسی حرف بزنم، تو رازی هستی که فقط به من تعلق دارد.
حضورت آرامش است، اما خیالت هم آرامش است، خود و خاطره ات آرامش ابدی وجود من هستی. تو، مخاطب خاص من، برای من مثل دریا و ساحل هستی، نمی توان دریا را از ساحل گرفت، دریا که نباشد ساحل به تنهایی معنی ندارد، دریایی که خشکیده باشد ساحل غیر خاک شور هیچ نیست. تو، مخاطب خاص من، نگاهت خاص بود، کلامت خاص بود، حرفهایت، سکوتت، نفسهایت و حتی خاطره هایت هم خاص بود. آری تو، مخاطب خاص من، خاص بودی.
به دیدن من
که می آیی
چترت را هم
با خودت بیاور
حتی اگر هوا
آفتابی باشد
نمی دانی
تو از همان روز
که رفتی
هوای چشمهای من
همیشه
بارانی ست...
بودنت طعم زندگی را عوض می کند شاید زندگی با تو طعم شکلات فندقی بدهد، یا بستنی با طعم زعفران، یا یک آب پرتقال خنک و دبش، یا یک نسکافه ی شیرین. نمی دانم با بودنت زندگیم چه طعمی می دهد. نمی دانم با بودنت زندگیم چه رنگی خواهد داشت؟ رنگ آبی به وسعت آسمان، رنگ قرمز به زیبایی گل سرخ، رنگ زرد به گرمی خورشید، یا شاید سفید به شکل ابر، یا شاید بی رنگ باشد به زلالی آب و جاری باشد در تار و پود زندگیم. نمی دانم با بودنت زندگیم چه شکلی خواهد بود؟ شاید شبیه لبخندی که بر لبی نشسته باشد، یا شاید خنده ای که بر امواج زندگی سوار باشد، یا چشمی که برق زند از شادی، یا دستهایی که برای گرفتن دستی دراز شده باشد. بودنت را نمی دانم، من مزه ی یعقوب بودن را می فهمم، مثل یعقوب که یوسفش را در طول زندگیش ندید. راستی نکند عمر من هم به انتظار بگذرد و گل جوانیم پرپر شود، بهار شادابیم بگذرد و تو نیایی و وقتی بیایی که دیگر چشمی برای دیدنت نمانده باشد.
بودنت را نمی دانم اما نبودنت را می دانم، نبودنت طعم تلخی دارد، مهم نیست چه می خوری هر چقدر هم شیرین باشد باز هم تلخ است، ای کاش اصلا مزه نداشت اما دارد، مزه ی تلخی هم دارد. نبودنت یک رنگ دارد، سیاه، سیاه سیاه است و سیاهتر نمی شود. خاکستری فرق دارد باز تهش یک امیدی هست، اما سیاه سیاه است، مثل شب است، شب را هزار جور هم که تفسیر کنی شب است، شب را هر جور سر کنی باز هم سکوت است، باز هم هجوم خیال است.
نبودنت مثل گیر کردن است میان مرداب، می خواهی جاری باشی مثل آب، اما نمی توانی، نه که نخواهی نمی شود، پاهایت مانده در گل و دستهایت که تنهاست و دستی که نیست. نبودنت شبیه به یک لبی ست که یا سکوت کرده است یا بغضی را فرو خورده است، لبی که می لرزد، و چشمانی که همیشه بارانی ست حتی در روزهای آفتابی. نبودنت زمان بی معنی ست، روزها و گذرش بی معنی ست، فقط انتظار است.
گاهی فکر می کنم یعنی یعقوب هم شد که از دیدن یوسفش نامید شود، یعنی شد روزی دیگر انتظار یوسفش را نکشد؟ یعنی شد لحظه ای که دست از چشم انتظاری بردارد؟ نمی دانم در طول تاریخ چند یعقوب در انتظار یوسف بوده اند؟ نمی دانم چند یعقوب یوسف ندیده از دنیا رفته اند؟ نمی دانم اما می دانم که بد حالی ست عمری را به انتظار بنشینی و نتیجه ی انتظار فقط چشم های بی فروغ باشد.
نمی دانم
شاید دلم قدیمی شده است
یا آثار باستانی
یا درختی در پارکی
یا دیواری در خیابانی پرت
که هر که رد می شود
روی دلم
یادگاری می نویسد
نام و نشانش را
و می رود