کاش ذهن هم
مانند کمد بود
مثل کمد
باز می کردی
و هر چیزی را که نمی خواستی
از آن در می آوردی
و همه را آتش می زدی
و سوختنش را به تماشا می نشستی
و ذهنت خالی می شد
درست مثل یک کمد...
کافه ی همیشگی
همان گوشه ی دنج
همان دو صندلی
همان سفارش همیشگی
همان نگاهم به صندلی روبرو
دو تا لطفا
اما این بار نگاهی مبهم
صندلی خالی روبرو
و آهنگی نو
و نگاهم به روبرو
و سکوتی ممتد...
چمدانم را می بندم
هر چه دارم
در آن می ریزم
حسرتهایم
دلتنگیهایم
انتظارهایم
گریه هایم
بی تابی هایم
پا در جاده های آرزو می گذارم
شاید او هم
از این جاده ها گذشته باشد
فقط دلواپس
گلهایم هستم
بعد از من چه کسی
آنها را آب خواهد داد
چقدر با او راه رفته ام
خیابانها
کوچه پس کوچه ها
چقدر خاطره دارند از او
چقدر با او گذشته ام
از بهار به تابستان
از پاییز به زمستان
چقدر خاطره دارد از او فصلها
چقدر با او آمده ام
از فصل رزهای سرخ
تا فصل نرگس ها
چقدر خاطره دارد از او گلها
چقدر با او بوده ام
از جاده ها
تا کافی شاپ
چقدر خاطره دارد از او همه جا
دفتر زندگیم پر شد از او
با این حجم خاطره هایش چه کنم...
ماهی شده ام
و چه سخت است ماهی بودن
ماهی بغض می کند
اشک توی چشمانش جمع می شود
اما پلک نمی زند
گریه نمی کند
صدای گریه اش را کسی نمی شنود
کسی درد ماهی را نمی فهمد
کسی رنج ماهی را نمی بیند
فقط ماهی
وقت مردن به روی آب می آید
تا شاید مردنش را کسی بفهمد...
زندگی زندگی است، گاهی چنان سخت است که فقط زنده بودن است، گاهی لذت بخش است و گاهی سرشار از شادی است، گاهی غم و اندوه است و گاهی گریه است، زندگی زندگی است و زندگی را چنان که هست باید ساخت. شنیده ایم که می گویند زندگی هنر است، اما زندگی علم است و باید آن را آموخت و آنچه زندگی می آموزد کتاب است، کتاب معلم دانایی است که می داند و آنچه را که می داند می آموزد. اما چگونه کتابی برای زندگی لازم است و نویسنده ی کتاب چه کسی باید باشد؟ نویسنده ای که دیوانه یا کودک است چیزی برای آموختن به دیگری ندارد. آنکه خود بیشتر می داند و بهتر می شناسد کتاب بهتری نیز می تواند بنویسد. نویسنده ای که می خواهد به دیگری بیاموزد باید خود داناترین باشد. جز آنکه خالق است چه کسی می تواند انسان را بهتر بشناسد؟ جز آنکه صانع و مالک زندگی است چه کسی می تواند زندگی بیاموزد؟ چه کسی بهتر از خالق می تواند مخلوق را بشناسد؟ ( و اگر همه ی درختان زمین قلم شود و دریا برای آن مرکب گردد و هفت دریا به آن افزوده شود اینها همه تمام می شود اما کلمات خدا پایان نمی گیرد و خداوند عزیز حکیم است: 27 لقمان). این آیه ترسیمی از علم بی پایان پروردگار عالمیان است. آری چه کتابی بهتر از قران می تواند زندگی بیاموزد قرانی که کلمات خداوند است، خدایی که صاحب انسان است و نیازهای انسان را بهتر از او می داند.
سالها است که قران را با ترجمه می خوانم و در این سالها آموخته ام که می توانم بر مدار قران زندگی کنم. وقتی دلم می گیرد قران می خوانم، وقتی روزگار عرصه زندگی را تنگ می کند قران می خوانم، وقتی از زندگی و دردها و رنج هایش خسته می شوم قران می خوانم، وقتی با دنیا و بی عدالتیهایش، با دنیا و آدمهایش روبرو می شوم قران می خوانم. قران آنچه را که باید بدانم می آموزد. قرآن نحوه ی زندگی می آموزد. اما چرا کتابی چنین سرنوشت ساز میان ما غریب مانده است؟ چرا ما از غرب و غربیان که خود حیران و سرگشته ی زندگی هستند الگو می گیریم و چرا بازیگران و هنرمندان که خود زندگی را باخته اند الگوی خود قرار می دهیم اما کتابی را که عالمترین عالمان برای زندگی ما فرستاده است را فراموش کرده ایم؟( و پیامبر خدا گفت: پروردگارا قوم من این قران را رها کردند: فرقان 30). آری مردم قران را ترک کردند. این سخن و این شکایت رسول برای امروز ما نیز هست، که این معجزه را به فراموشی سپرده ایم. ما چگونه کتابی را که سرشار از برنامه های زندگی است رها ساخته ایم؟
کارها و روزهای هر روزه ی ما با زندگیمان مرتبط است. کارهای روزمره ی ما حاوی شرحی از زندگی ماست. شعر زندگی این روزها، شعر نبرد مداوم و بی صدای آدمی با زندگی سخت و دردهای بشر است. زندگی این جهانی عصر ما تاریک و اندوهبار است و آدمیان در آرزوی نیکبختی و سعادتند و بدتر شدن تدریجی سرنوشت آدمیان در این جهان ذهن مردمان را به خود مشغول داشته است. به طوریکه افکار آخر الزمانی در ذهنها شکل گرفته است و چه بسیار فیلمها که ساخته شده و ساخته می شود. انسان خسته از زندگی کنونی آخر الزمانی را منتظر است که منجی ظهور کند و بشر را از این همه رنج نجات دهد.
در فیلمها هر روز قهرمانی ظهور می کند که منجی بشر می شود و اما در واقعیت گویی آدمی با زندگی خویش و روزمرگیش خو گرفته است. دنیایی که فیلمها به تصویر میکشد فیلمهای قهرمانی و جنگاوری و ظهور منجی است. یک نفر به پا می خیزد و انسان را از دست اهریمن نجات می دهد. اما جالب اینجاست که اهریمن زندگی انسان امروزی همان استعمارگر است و اهریمنی که به تصویر کشیده می شود در اوهام و خیال نویسندگان شکل می گیرد، استعمار است که هر روز بیشتر از دیروز دستهای خود را بر گلوی انسانها می فشارد و بر مردمان عادی هر روز زندگی را سخت تر از دیروز می کند. منجی نیاز به نیروی خارق العاده، به شمشیرها و ابزار جنگاوری ندارد، منجی نیاز به انسانهای دارد که استعمار و استعمارگر را بشناسند و خسته از استعمار به پا خیزند. فیلمهایی که می سازند و ساخته می شود فیلمهایی ست دور از ذهن و واقعیت زندگی امروز انسان. گویی در این زمانه هیچ چیز بوی واقعیت و حقیقت را نمی دهد، نه قهرمانانش حقیقی هستند و نه اهریمنانش.
هر کسی فکر می کند که زندگیش تراژدی است. هر کسی گمان می کند که خودش تنها کسی است که در زندگی مصیبت های بسیار دیده و رنجهای بسیار کشیده است. هر کسی تصور می کند که تنها زندگی اوست که سرتاسر حسرت و درد است. اما وقتی پای صحبت آدمها مینشینی و داستان سرگذشت آدمها را می شنوی تازه می فهمی که تو تنها آدمی نیستی که زندگی با تو بازیها کرده است. زندگی همه ی آدمها داستان دارد و می توان آن را داستان زندگی نامید. هیچ یک از ما به خواست خود پا به این جهان ننهاده است و هیچ یک از ما نقشهای تلخ را انتخاب نکرده است. کدام کودک است که هنگام تولد یتیمی را برای خود انتخاب کرده باشد؟ کدام مادر است که مرگ فرزند را برای خود بخواهد؟ کدام پدر است که فقر و گرسنگی را برای فرزندش انتخاب کرده باشد؟ زندگی است که برای ما می نویسد و ما در آن نقش خود را بازی می کنیم. تمام داستان زندگی بر این محور است که ما در لحظه های تلخ و سخت زندگی بر اساس عقل درسترین و بهترین کار را انجام دهیم. هنگام تولد دنیا به هیچ یک از ما تعهد خوشبختی نمی دهد. زندگی به هیچ یک از ما قول راحتی و آسایش نمی دهد، بلکه دنیا و داستان زندگی بر سختیها و تلخ کامیها بنیاد نهاده شده است. آیا داستانی را سراغ دارید که سرتاسرش خوشی و خنده و شادی باشد و همه ی آدمها خوشبخت در کنار هم زندگی کنند؟ داستان براساس اتفاقات شکل می گیرد.
زندگی دنیا بازی و سرگرمی است(انعام؛ 32)، و این زندگی دنیا جز بازی و سرگرمی نیست(عنکبوت، 64). زندگی دنیا آری بازی است و ما گاهی چنان درگیر بازی آن می شویم که خود را غرق می کنیم و همه چیز را فراموش می کنیم. مادربزرگ پیر من همیشه نصیحتم می کند که با عقل یک پیر به زندگی و ماجراهای آن نگاه کنم. پیران که داستان زندگی را تجربه کرده اند می دانند که زندگی داستان خود را دارد و روزی به پایان خود می رسد. آنها می دانند که باید کنار بایستی و از کنار به زندگی و اتفاقات آن بنگری تا معنای زندگی را خوب بفهمی. زندگی برای هر کسی سرنوشتی را رقم زده است و همه باید مسیر آن را با تمام خوشیها و رنجهایش بپیمایند. زندگی با همه ی اتفاقهایش زندگی است و عاقل آن کسی است که به اتفاقات تلخ آن بخندد و بگذرد. در برابر عظمت این هستی ما نقطه ی پرگاریم و دنیای ما و داستان زندگی ما یک رنگ از هزاران رنگ دنیاست و اگر یادمان باشد که نقطه ی کوچکی هستیم حسرت و رنجهای زندگیمان را هم به قدر همان نقطه خواهیم دید.
کوزه شکسته ی مجنون
یادگار خانه ی لیلی ست
و مجنون در سراب
دوباره کوزه ای و آب
و لیلی
و باز کوزه ای که بشکند
و چه خیال شیرینی ست
کوزه ی شکسته
برای مجنون...
شب است و خلوت و سکوت
و پرنده پر نمی زند
به ظاهر سر به بالین است
اما در سکوت شب می توان آه کشید
بغض عمیق مانده در گلو را نفس کشید
می توان دفتر خاطرات ذهن را باز کرد
از گلایه های نگفته گلایه کرد
خط به خط از دردهای قلب نوشت
می توان عکسهای یادگاری مانده
در ذهن را مرور کرد
می توان دل به جاده سپرد با او رفت
یا در خلوت پنجره ها به انتظار او نشست
می شود کاسه ی آب را در دست نپاشید
می شود دل به دریا زد صدا کرد برگرد
می شود شب تا صبح
خواب خیال دید و آه کشید
اما فلق نزدیک است و ستاره ها رفتند
روز است و خنده های الکی
شادیهای دلخوش کنکی
تا شب و باز سکوت و باز ...