سهراب
چشمهایم را شستم
جور دیگر دیدم
اما نشد
دنیا
همه ی
نگاههای مرا
یک جور
تفسیر کرد
خانه یعنی چه؟ خانه جائی ست که برای هر کسی معنایی دارد، خانه برای یکی صرفا سرپناه است، برای یک نفر آرامش است، برای دیگری سکوت است. خانه را جایی گفته اند که برای زندگی، استراحت و آسودن است. اما خانه غیر از بودن رنگ هم دارد، خانه ها رنگی است، رنگ آجری، رنگ سفید، ... .
اما خانه رنگهای دیگر هم دارد، رنگ شادی، رنگ غم، رنگ تلخ تنهایی، رنگ امید، رنگ خزان و ... . خانه را ما می سازیم، خانه را ما رنگ می کنیم، به خانه هامان رنگ می دهیم. خانه همان شکلی ست که ما می سازیم، همانگونه که ما می خواهیم. این ماییم که به خانه معنا می دهیم.
خانه ها غیر از رنگ، گرم و سرد هم هستند، بعضی خانه ها گرمند، و بعضی خانه ها سرد. خانه ها گاهی تاریکند، گاه روشن، گاه خاموشند، گاه پر هیاهو. خانه ها گاهی زنده اند، و گاهی بی روحند. خانه ها رنگ دارند، رنگ آدمهایی که در آن زندگی می کنند. خانه گاهی رنگ خداست و گاهی رنگ عشق و چه زیباست ترکیب این دو در یک خانه.
خانه ها هر چه باشند، چه قدیمی، چه جدید، چه چوبی و چه آهنی، خانه ها خانه اند و خوشا به حال آنانکه خانه ای دارند. پرستوها هم هر چند که مهاجرت می کنند اما آنها هم هر جا که روند برای خود خانه می سازند، حتی ابرها هم خانه در دل آسمان دارند، ستاره ها و ماه هم در دامن آسمان می نشینند، اما باد را سر و سامان کجاست، البته شاید هم بد نباشد تعلق نداشتن، همه جایی بودن، همه جا رفتن، مثل باد کولی وار بروی هر جا که دلت خواست و اشیانه کنی هر جا که دلت خواست.
گاهی هم خانه داشتن مهم نیست، خانه اگر فقط سرپناه باشد، می شود زیر یک سقف هم ماند، اما خانه وقتی خانه است که در آن روح زندگی جاری باشد. جنس خانه مهم نیست، مهم روح زندگی ست، خانه ای داشته باشی هم اندازه ی یک شهر اما خالی و بنشینی تنهایی، می شود قفس طلائی. البته خانه های ریخته هم هستند که هر چقدر بخواهی روح زندگی در آن بدمی باز هم خانه نمی شود، دیوارهای ریخته، سقف های خراب با بارش باران می گریند. و خانه داریم تا خانه. خانه باید زنده باشد تا زندگی بخشد. خانه باید خانه باشد...
گل
شب
از فراق تو
گریست
صبحدم
آدم
اشک
گل را
شبنم
نامید
بند باز نیستم
نه بند جایی هستم
نه دلم بند است
همین است
که مرا
از سیرک زندگی
راندند
من همان یعقوب
تو همان یوسف
برای من
بوی پیراهنی
از تو
کافی ست
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
(قیصر امین پور)
زندگی است با فراز و فرودهایش و هر چقدر که بدانی و گمان کنی که می دانی باز هم زندگی چنان به بازیت می گیرد که می دانی نمی دانی و شاید قیصر هم همین را می خواست بگوید. می خواست بگوید یک عمر زندگی کردیم و ندانستیم چرا گاهی می شود و گاهی نمی شود که نمی شود؟ حتی حافظ هم نمی دانست :
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم .....لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو بنمایی
آنچه از زندگی یاد گرفتم این بود که نمی دانم و هیچ نمی دانم، فقط می دانم همه چیز با اوست. می دانم که زندگی باید بر محور او باشد تا آنچه که می شود و آنچه که نمی شود معنا یابد. « هر چه از خوبی به تو می رسد از خداوند است و هر چه بدی به تو می رسد از خود توست؛ نسا 79». « و هر گونه مصیبتی به شما می رسد به سبب دستاورد خود شماست و خدا از بسیاری در می گذرد؛ شوری 30». اگر زندگی بر محور او باشد آن وقت شاید معمای می شود و نمی شود را بتوان حل کرد. گاهی که نمی شود تقصیر ماست که نمی شود، جایی نمی دانیم که بی راه می رویم و می رویم و گاهی می دانیم که راه کدام است اما باز هم بیراه می رویم و نتیجه اش می شود، هزار دوره دعا که بی اجابت است. اما گاهی می شود به قول شیخ اجل:
تو نیکی می کن و در دجله انداز ...... که ایزد در بیابانت دهد باز
آری گاهی به یک عمل ساده ی ما خدا لبخند می زند و لبخند خدا می شود گرهی که باز می شود و به قول قیصر گمان نمی کنی ولی خوب می شود.
اما او خیلی مهربان است، گاهی کاری هم نمی کنی اما او از سر لطف با تو بنده نوازی می کند و دست تو را از غیب می گیرد و تو دست او را در دستت می بینی و می دانی و دلت یقین دارد که او دستش را به پشت تو تکیه داده و تو مطمئنی که او با توست. هنگامی که مهمانان ابراهیم به او مژده فرزند دادند« و همسر ابراهیم ایستاده بود و خبر را شنید تبسم کرد و خندید» « و گفت وای بر من ، من کجا و فرزند کجا؟ من پیرزنی هستم و شوهرم به سن پیری رسیده است؛ هود 71 و 72». آری وقتی او با آدم مهربانی می کند، در می مانیم که من کجا و لطف تو کجا؟ چگونه تو با من این چنین مهربانی می کنی؟ من را که بین این همه آدم در نظر بگیریم می شوم غباری در بیابانی و اگر من را در نظر بگیریم بین این همه کهکشانها و هستی می شوم هیچ در برابر همه چیز و آیا می شود که تو با آن بزرگی که عقلم در نمی یابد نیاز کوچک مرا دیده باشی؟ و تو چه مهربانی که مرا و کوچکترین نیازهای مرا هم می بینی.
شده است زده شوی، نه از یکی، نه از دو تا، از همه چیز زده شوی. انگار برای هر چیزی تاریخ مصرفی هست تاریخ مصرفش که بگذرد هر کاری هم بکنی دیگر نمی توانی تاریخش را بازگردانی. یک موقعی فکر می کنی آرمانهای بزرگ زندگی را بچسبی همه چیز حل است، می توانی صخره های بلند زندگی را هم طی کنی اما به یک جایی که می رسی می بینی از آرمانها هم زده شده ای. یک جایی فکر می کنی عشق به زندگیت رنگ می دهد، با عشق همه ی رنگهای زندگیت رنگهای شادی ست، اما یک جایی در میان قهوه های تلخ زندگی که مجبوری بنوشی از عشق هم زده می شوی و اگر تعهدی نداشته باشی در همان کافه میان نیمکتها و قهوه ی تلخت او را جا می گذاری و می روی.
زده شدن خود به خود نیست، خیال کن در کوههای بلند میان صخره ها گیر کرده ای و در آن زمان است که همه چیز پوچ به نظر می رسد و از همه چیز زده می شوی یا فکر کن در بیابان بدون آب میان مرگ و زندگی دست و پا می زنی و در چنین حالتی همه ی آرمانهای زندگیت، همه ی عشقها، همه تعلقها، همه ی داشتنها یک جا به باد فنا می رود و از همه چیز زده می شوی. زندگی گاهی هیاهوی بسیار برای هیچ است.
کافی ست آدم درون گرایی باشی، یا برایت گفتن از سختیها و دردهای زندگیت سخت باشد، آن وقت است که یک روزی می بینی رسیده ای به زدگی، زدگی از همه چیز و زندگی انگار بندی می شود که فقط وصلت می کند به این دنیا. زمانهای تنهاییت با هیچ کس پر نمی شود، رازهای زندگیت می شود بار دلت و می بینی زندگی ارزشش ندارد و آن وقت هست که از زندگی هم زده می شوی.
جور دیگری هم می شود که زده شوی، همه چیز زندگیت مهیا باشد، رفاه زیادی، تنوع زیادی، هر چه بخواهی فراهم باشد و زندگیت خالی از هرگونه خواستن شود، آنوقت هم زده می شوی. اصلا نمی دانم ایراد از دنیاست که آدمها را دنیا زده می کند، یا ایراد از آدمهاست که از همه چیز زده می شوند و دنبال تنوع می گردند.
تمام زندگی کردنم فقط یک چیز را یادم داده است که اگر به ریسمان محکمی وصل نباشی یا در طوفانهای زندگی می بری، حتی از زندگی، یا وقتی همه چیز باشد و دیگر هیچ چیز جدیدی برای تجربه نمانده باشد آنوقت از همه چیز زده می شوی. داشتن زیاد همانقدر خطرناک است که نداشتن، درد همانقدر خطرناک است که بی دردی. ( همگی به ریسمان خدا چنگ بزنید، آل عمران، 103). این آیه برای اتحاد است اما حقیقت زندگی هم همین است، در زندگی تنها ریسمان محکمی که می توان در هر شرایطی به آن چنگ زد خداست.
این روزها
یا کاسه ها
جنسشان
چینی شده
یا دردها زیاد
درد نگفته
کاسه ی صبر
ترک بر می دارد
از یک سلام و علیک ساده شروع می کنی. پله به پله، مرتبه به مرتبه، ذره به ذره جلو می روی. به حرفهای ساده می رسی، به آشنایی های کوچک، به از خودت گفتن و از خودش گفتن های ریز می رسی و بعد جلوتر و جلوتر می روی. شبیه همان اهلی کردن روباه است در شازده کوچولو. عادت می کنی، عادت می دهی، عادت می شود تکرار و تکرار به علاقه و علاقه شاید به دوست داشتن می رسد. یک روز می بینی عادت کرده ای به حضورش و عادت داده ای به حضورت. کم کم و نم نم جدی می شود برایت و جدی تر می شوی برایش. اینجا دیگر یک بودن ساده نیستی برایش، یک دوست ساده، یک رابطه ساده، یک علاقه ی ساده نیست، یک وابستگی ست، آن هم از نوع عاطفیش. دیگر حضورت بی معنا نیست، بودنت ضروری شده برایش. تو خود را کنار می کشی اما او فروتر می رود. تو عقب تر می نشینی او جلوتر می آید. تو دور خودت حصار می کشی او حصارهای دور خودش را می شکند، تو کمتر می کنی رابطه را او بیشتر پی تو می آید. این همان اهلی شدن شازده کوچولوست باید گفت او اهلی شده است. او قلبش را آورده برای تو، او دل به دلت داده است، او به تو اعتماد کرده است، تو را باور کرده است.
شاید علاقه ی جدی نمی خواستی، شاید یک دوستی ساده می خواستی و حال می خواهی بروی، می خواهی کنار بکشی و این مثل کشیدن چهارپایه است از زیر پای کسی، مثل خراب کردن دیوار است در حالی که او روی دیوار ایستاده است. دیوار را خراب می کنی و فکر می کنی درسترین کار است که بروی و کنار بکشی تا او هم برود و کنار بکشد اما چنین نمی شود. دیوار خراب می شود او معلق میان هواست و در آن حال در بهوتی عظیم است و بعد افتادن است، آسیب دیدن است، شکستن است، خورد شدن است، له شدن است. مثل این است که زیر آوار مانده باشد و بعد شکستنی ست که صدایش را فقط خودش می شنود و او کسی ست که دیگر آن کس قبلی نیست، او باورهایش رفته، او اعتمادش را از دست داده، او احساسش را باخته، او قلبش شکسته است و این آغاز داستان اوست.
نمی دانم چرا روی دلها ننوشته اند شکستنی ست با احتیاط حمل کنید؟ تا وقتی کسی دلی را در میان دستانش گرفت به هیچی، به هوسی، به بازی آن را نشکند. گمان می کنیم که صدای شکستن دل را نمی شنویم اما چینین نیست صدای شکستن دل از هر صدایی بلندتر است وقتی که اشکی می شود و روی گونه ای می ریزد. مواظب قلبهای در دستمان باشیم... .
بگو:
با خانه ی دلم چه کردی تو؟
خانه ی دلم از تو پر بود.
اما با رفتنت خانه ام پر تنهایی ست،
پر خالی ست.
خانه ام پرهیچ است.
از پنجره ی آن دشت پیداست و
من از پنجره اش به دشت سوخته ی جانم می نگرم.
با رفتن تو در خانه ی من همه گلها در گلدان خشکید،
از خانه ی من همه گنجشکها رفتند.
بگو :
با خانه ی دلم چه کردی؟
خانه ی دلم از تو پر بود.
اما با رفتنت خانه ام از سکوت سرشار است.
در خانه ی من همه چیز یخ زد،
گل امید خشکید.
با رفتنت خانه ام آوار شد،
دیوارها ریخت،
شیشه ها شکست
و من در سکوت رفتنت را به تماشا نشستم.
حال بر روی ویرانه ی دلم به دشت سوخته ی جانم می نگرم
به راه رفته ات نگاه می کنم
و در سکوت انتظار می کشم.