صبح بود، خورشید تازه سر زده بود اما هوا هنوز خنکایش را داشت، رفتم نان تازه بگیرم، هوس سنگک داغ کرده بودم، سر کوچه سری در سطل زباله حواسم را به خودش جلب کرد، چیزی که این روزها زیاد می بینم، پیرمردی بود ژولیده و تکیده دلم ریش شد و هوسم کور، دیگر حتی اشتهای خوردن هم نداشتم، نان خریدم و بازگشتم، بعد از ظهر برای مختصر خریدی به بازار رفته بودم، پسرکی با پسری همسن و سالش داشت شوخی می کرد، پسرک با فریاد گفت، حوصله خندیدن داری من ندارم، امروز هیچ کاسب نبودم، به جیبهای خالیم بخندم. نیازی به جوراب نداشتم اما خریدم تا شاید امیدوار شود که تا غروب هنوز زمان زیاد هست.
اخبار گوش می دهم، افغانستان حمله تروریستی، یمن جنگ و قحطی، آفریقا در هم ریختگی و گرسنگی... . مگر می شود درد را دید و نگریست؟ مگر می شود زخم را چشید و آه نکشید. عجیب حال دلم گرفته است، دلم فردا می خواهد، دلم یک ندبه می خواهد، دلم یک فریاد عجل یا مهدی می خواهد.
تو را دوست دارم، نه برای آب. تو را دوست دارم، نه برای نان. تو را دوست دارم، نه برای خانه ای گرم. تو را دوست دارم، نه برای لباس تن. تو را دوست دارم نه برای خاطر خواسته هایم. تو را دوست دارم نه برای نیازهایم. تو را دوست دارم، تو را برای تو دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای نوازش دستهایت. تو را دوست دارم نه برای خاطر شنیدن حرفهایم. تو را دوست دارم، نه برای بودنت. تو را دوست دارم، نه برای حجم تنهاییهایم. تو را دوست دارم، تو را برای دوست داشتن دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای خواستنم که خواستنی ترین هستی. تو را دوست دارم، نه برای خواستنت. تو را دوست دارم، نه برای دلم که از تو پر شده است. تو را دوست دارم، نه برای داشتن دلت. تو را دوست دارم، تو را لایق دوست داشتنی دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای رفتنت. تو را دوست دارم نه برای ماندنت. تو را دوست دارم، نه برای نگهداشتنت. تو را دوست دارم، نه برای آنکه مانع رفتنت شوم. تو را دوست دارم، تو را برای هیچ دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه به خاطر کسانی که دوست نداشته ام. تو را دوست دارم، نه به خاطر کسانی که ندیده ام. تو را دوست دارم، نه برای چیزی. تو را دوست دارم، نه به خاطر کسی. تو را دوست دارم، تو را برای برای خاطر خودت دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای باران. تو را دوست دارم، نه برای برف. تو را دوست دارم، نه برای سبزی زمین. تو را دوست دارم، نه برای خاطر گل. تو را برای هیچ، تو را برای همیشه، تو را فقط و فقط تو را برای تو دوست دارم.
این طرف تنهایی
آن سویم دلتنگی
این طرف پنجره
آن سوتر کوچه
این طرف حیاط
حوض
ماهی بی قرار
آن سو کوچه
آب پاشی
آماده
این همه
برای آمدنت
بگو
کی میایی...
تنهایی را همه بی کسی می دانند، یا مجنونی که لیلایش رفته است، اما تنهایی فقط به معنی نداشتن کسی نیست، به معنی مجنون بی لیلا، فرهاد بدون شیرین نیست. گاهی میان جمعی اما باز تنهایی. وقتی یک دنیا حرف روی دلت تلنبار می شود اما نمیتوانی به کسی بگویی یعنی تنهایی. وقتی دردی به جانت می افتد که کسی حتی درد کشیدنت را نمی داند یعنی تنهایی، نه اینکه نخواهی بگویی، نمی توانی. وقتی همه در پی زندگی آرام خودشان هستند و تو آن میان در رنجی اما کسی رنج تو را نمی فهمد یعنی تنهایی. وقتی میان یک جمع همه می خندند و تو تظاهر می کنی که می خندی اما قلبت سنگین است یعنی تنهایی. وقتی نگاه می کنی به چشمهایی که می خندند و اشکی که پشت پلکهایت پنهان می کنی که مبادا راز دلت آشکار شود یعنی تنهایی. آری، گاهی میان یک جمع تنهایی.
وقتی دلت خون است اما میان جمعی نشسته ای که ته دلشان شادی است یعنی تنهایی. وقتی که درد روی درد می کشی اما کسی نمی داند یعنی تنهایی. عذاب بزرگی است وقتی دلت تنهاست و می خواهی تنها باشی اما مجبوری میان یک جمع بنشینی. چقدر سخت است که بخواهی به یک جمع بگویی هوای دلت گرفته است، آسمان چشمانت بارانی است و تو کمی تنهایی می خواهی. میان یک جمع باشی اما فقط خودت باشی و خودت و کسی شبیه تو نباشد یعنی اوج تنهایی. یک روز تعطیل باشد، همه خانواده و دوستان جمع باشند، همه بگویند بخندند و تو به تلخی به خنده هایشان لبخند بزنی یعنی تنهایی. تنهایی به نداشتن کسی نیست، تنهایی به نداشتن نیست، گاهی میان یک جمع تنهایی.
حال دلم بد است خیلی بد، حال جانم هم بد است خیلی بد، می نویسم تا شاید دلم آرام گیرد. وحشت را تجربه کرده اید؟ خدا کند که هرگز تجربه نکنید. ترس یک چیز است و وحشت چیز دیگری. وحشت مثل گیر افتادن است ته یک کوچه ی بن بست در شب تاریک بی ماه و بی ستاره و راه مقابل که بسته باشد و راه دیگر دیوار، و بدانی که فریاد زدنت هم فریادرسی نخواهد داشت. قلبت با چنان سرعتی می زند که گمان می کنی اکنون است که از شدت تپش از تپش بایستد، یک آن همه تنت گر می گیرد، دستهایت داغ داغ می شود، دهانت خشک و زبان به کام می چسبد، هر لحظه فکر می کنی که قلبت می ایستد و تمام می شوی اما تمام نمی شوی چشمهایت می بیند و آن لحظه چقدر دلت می خواهد که نبینی، که نشنوی. آن لحظه مردن شیرینتر به نظر می رسد.
درست در همان لحظه اش بودم که از خواب پریدم و قلبم سریع و کوبنده به قفسه سینه ام می کوبید و تنم گر گرفته بود و دستانم داغ داغ بود. چند لحظه ی اول گمان نمی کردم که خواب دیده ام، گمان می کردم چنین وحشتی عظیم را در بیداری تجربه کرده ام، سردردی بزرگ به سراغم آمد و حالتی تهوعی باورنکردنی. دستانم و صورتم را به آب خنک سپردم که شاید دلم نیز آرام گیرد... .
اکنون بیدارم، ساعتهاست بیدارم اما وحشت هنوز هم در جانم است. هنوز می ترسم. راستی داشتم به کربلا فکر می کردم، کودکان شهید کربلا چگونه آن همه وحشت را دیدند و دلهای کوچکشان تاب آورد. چه کسی در آن هیاهو مرهم ترسهایشان شد، چه کسی پناه وحشت آنها شد؟ ترس یک چیز است، وحشت چیز دیگری. ای کاش هیچ وقت باعث ترس کسی نشویم و بخصوص کودکان. وحشت هیولاست که می بلعد روح را و نابود می کند جسم را. خدایا در لحظه های وحشتناک زندگیمان تنهایمان نگذار... .
من هیچ چیز از زندگی نفهمیدم. می دانی چرا؟ زندگی من در تو خلاصه شد. همه ی فهم های زندگی من تو بودی. تجربه ی من تو بودی. معنای زندگیم تو بودی. از ابتدا بودی، از وقتی یادم می آید، بعد از آن ابتدا باز هم تو بودی، تلخ بودی اما بودی، و بعد از آن بعد هم باز تو بودی این بار آگاهانه و خودخواسته بودی. همیشه بودی. کنار خنده هایم بودی، کنار گریه هایم، در تنهایی هایم، در شادیها و غصه های پنهانیم بودی.
دیگری همیشه هست، یا تو یا آن یکی، باید دیگری باشد تا من معنا شوم. یکی مثل سارتر که معتقد است دیگری جهان مرا می رباید، شاعری دیگری را نیمه ی گمشده اش می خواند، آن دیگری همزاد می نامد. اما تو برای من تو نیستی؛ تو منی نه در بیرون از من تو در درون منی، با منی، نه تو همزاد نیستی، تو نیمه ی گمشده نیستی، زمانی نبوده که نباشی، گم نشده بودی که پیدا شوی، تو منی، تو تمام منی. تو دیروز منی و فردایم نیز هم. من عاشق آن جهانی هستم که تو از من ربوده ای.
گاهی دلم می گیرد، نه از دنیایی که با تو ساختم و نه از دنیایی که فقط تو در آن بودی، گاهی دلم می گیرد برای همه ی آنچه تجربه نکردم، برای همه ی آنچه که زود دیر شد. تو از ابتدا همان بودی که اکنون هستی، تو همیشه همین بودی، همیشه همان بودی. اما من با تو بزرگ شدم، با تو قد کشیدم، با تو نفس کشیدم. من با تو دم بودم، با تو بازدم بودم، با تو همدم بودم.
من غیر از تو دیگری را نمی شناسم، تمام دیگری برای من تو هستی. گاهی افسوس می خورم برای دیگری هایی که نشناختم، برای راههایی که نرفتم، برای لحظه های که گذشت، گاهی فکر می کنم آیا می شد جور دیگر بود؟ حرفهای دلتنگیهای تنهاییم، آه های تلخ پر افسوسم را نادیده بگیر، تو تا ابد همانی و من تا ابد همین خواهم ماند.
اما حتی برای چشم بر هم زدنی خیال هم نکن که پشیمانم. خوش به حال من است که دلم در گرو عشق توست، و خوش به حالم که چون تویی مرا از من گرفت. من این راه آمده را هزار بار باز برای تو می روم. افسوس های دلم، حسرتهای کوچکی است در برابر داشتن تو. من تمام لحظه های بودنم را، تمام افسوس های دلم را برای یک لبخند ساده ی تو در طبقی برایت پیشکش می کنم.
می نویسم چون نمی توانم بگویم، می نویسم چون نمی توانم حرف بزنم. حرفهایی که در دلم تلنبار می شود در نوک زبانم می ماند و صدایی که در ته حلقم جا می ماند و سکوتی که بر لبانم می نشینید. شنیده ای کسی با انگشتانش حرف بزند؟ من با انگشتانم حرف می زنم، وقتی حرفهایم در نوک انگشتانم جاری می شود و انگشتانی که صفحه ی کلید را می فشارد تا حرفهای نگفته ام را بگوید. انگشتانم از نبودنهایت، از نداشتنهایت می گوید. به نبودنهایت، به نداشتن هایت نگاه کن، می بینی من چقدر خالیم؟
انگشتانم را در صفحه کلید حرکت دادم، داشتنهایت را، بودنهایت را در نداشتنهایت، در نبودنهایت ضرب کردم، جمع کردم، تقسیم کردم، کسر کردم و هر چه کردم و هر چه حساب کردم کفه ی نبودنهایت، نداشتنهایت سنگین تر بود. خودم را در آخرین داشتنهایت، در آخرین بودنهایت جا گذاشتم، به پشت سر که نگاه کردم چه فاصله ای بود میان بودنهایت، داشتنهایت و نبودنهایت و نداشتنهایت. چقدر بی تو راه آمده بودم، چقدر بی تو نفس کشیده بودم. در تمام بودنم نبودنهایت را با انگشتانم شماره کرده ام، اما انگشتانم چند بار و چند بار دوره شده اند و انگشت کم آوردم. نداشتن هایت از همه ی داشته های من بیشتر بود.
هر ماه که می گذرد به گذرش نگاه می کنم گویی میان اول و آخرش فاصله ای نیست. چقدر زود اول ماه آخر ماه می شود. من نبودنهایت را با ماه مرور می کنم. نبودنهایت را اندازه کرده ام، نبودنهایت از وسعت من بیشتر بود. کفه ی نداشتنهایت برای من سنگین بود و این حجم تلنبار شده بر قلبم، نفس کشیدنم را به شماره انداخته بود. شاید انگشتانم برای شماره نبودنهایت، نداشتن هایت کم باشد اما برای شمردن نفس های به شماره افتاده ام کافی است.
می دانی گاهی گمان می کنم که مجنون شده ام، آخر من نداشتنهایت، نبودنهایت را هم دوست می دارم. من تو را با همه ی بودنت، نبودنت، داشتنت، نداشتنت دوست می دارم. من خیال تو را نیز دوست می دارم. چنین دوست داشتنی دیده ای؟
اخوان گفت که اینجا دلش تنگ است، می خواست ره توشه بردارد، قدم در راه بگذارد و ببیند آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ من هر کجا را ندیده ام، من آسمان همین جا را دیده ام. می گویند مشت نمونه ی خروار است، اگر آسمان اینجا همین رنگ است، پس آسمان هر کجا هم همین رنگ است. نیازی به ره توشه نیست، نیاز به قدم گذاشتن در راه نیست. دنیایی که در آن زندگی می کنیم و سقفی که زیر آن نفس می کشیم همه جا همین رنگ است، درخت ها هر کجا همین هستند، خانه ها همین آسمان خراشها و خانه های کبریتی است، آسمان شهرها سیاه و دود گرفته است و کوچه هایش تنگ است. زندگی ها مثل هم، آدمها مثل هم و دنیایشان مثل هم است. آری آسمان و زمین و آدمها هر کجا همین رنگند، آنچه متفاوت است دنیای درون آدمهاست و دنیای درون همراه آدمی است هر کجا که برود با خودش می برد.
دنیای درون آدم ها هر کدام یک رنگ است، دنیای آدمها دنیای رویاهایشان است و وقتی رویاها متفاوت باشد رنگهای دنیایشان هم متفاوت می شود. اگر دلم اینجا تنگ است، اگر دلم آسمان دیگری می خواهد، رفتن چاره نیست، قدم در راه گذاشتن درمان نیست، مثل سهراب باید چشمها را شست و جور دیگر باید دید و گرنه آسمان هرکجا همین رنگ است. آسمان هرکجا رنگ دیگر نیست، خانه ها جور دیگر نیست، میان کوچه ها و باغهایش فرق نیست. تفاوت در درون من است، باید قدم در راه گذاشت و سیر را از درون آغاز کرد.
من هم گاهی دلم از این شهر می گیرد، دلم به تنگ می آید، گویی در و دیوارهایش قفسی تنگ می شوند که مرا تنگ در بر گرفته اند، گاهی میان کوچه ها و خانه هایش احساس بیگانه بودن می کنم. اما می دانم آسمان همه جا یک رنگ است، و رفتن فلسفه ی پوچی است. باید دلم را ببرم تا آسمان دیگری را نشانش بدهم، باید پنجره های خانه ی دلم را رو به خدا باز کنم، باید در و دیوارهای شهر درونم را کوتاه بسازم تا که نور عشق بر آن بتابد. باید با دلم بروم...
پرنده ام بخوان
تا بدانم در کدام
کوه و دشت
یا که جنگل
خانه کرده ای
پرنده ام بخوان
از من نترس
من شکارچی نیستم
هر چند فصل شکار است
هر چند شکار آزاد است
من شکارچی نیستم
هر چند تفنگ در دستم
ماشه اش به سوی توست
من شکارچی نیستم
هر چند سوت در مشتم
سگ شکاری دارم
من شکارچی نیستم
پرنده ام بخوان
از من نترس
من شکارچی نیستم
چرا خطا می کنیم؟ یا به زبان دین چرا مرتکب گناه می شویم؟ از آدم که خطا کرد تاکنون به جز معدودی، همه ی انسانها دچار اشتباه و خطا شده اند و کیست که خود را بی گناه بداند؟ همه ی ما در طول زندگی خود خطا می کنیم و چه بسیار که پشیمان می شویم و از کرده ی خود نادم می گردیم و سعی در جبران خطای خود می نماییم. اما گاه خطای ما انسانها دنیایی را به آتش می کشد و بسیاری را نابود می کند و گاه خطایمان فقط خاری در پای خودمان می شود که ما را از راه رفتن بر صراط مستقیم باز می دارد. اما به هر حال همه ی ما خطاکاریم.
افلاطون به تبعیت از استاد خویش سقراط معتقد است که هیچ کس خواسته و دانسته مرتکب خطا نمی شود. به باور افلاطون هر خطایی ریشه در فهم انسان دارد. اگر انسان کار درست را بشناسد همان را انجام می دهد(متفکران یونان، گمپرتس). در قران نیز خدواند می فرماید کان الانسان ظلوما جهولا(احزاب، 72). انسان ارزشهای وجودی خود را نمی شناسد و از این روست که به خود ظلم می کند. به راستی که انسان بسیار ظالم است(ابراهیم،34).
ارسطو بر این باور است که همیشه خطا از نادانی انسان سرچشمه نمی گیرد و گاهی انسان می داند عملی که انجام می دهد خطاست و باز هم مرتکب خطا می شود( اخلاق نیکوماخوسی، ارسطو). یعنی به نظر او همیشه خطا از جهل ناشی نمی شود و گاهی انسانها با علم به اینکه عملشان گناه است باز هم مرتکب گناه می شوند. ولی چرا گاهی ما دانسته مرتکب خطا می شویم؟ در قران آمده است که خداوند به نفس بشر خیر و شر را الهام کرد(شمس،8 ). و چه زشت است که ما بدانیم که گناه می کنیم اما بدون شرم از خدایمان باز هم به کار اشتباهمان ادامه دهیم و این درد بزرگی است. اما چرا شرم نمی کنیم از خدایی که می بیند؟ خداوند برای انسان در قران خصلتهایی را می شمارد. انسان عجول است(اسراء، 11). گاهی ما در زندگی چیزهایی را می خواهیم که گمان می کنیم خیر ما در آنهاست و چون به آنها از راه درست نمی رسیم می خواهیم آنها را از راه نادرست کسب کنیم. می دانیم راهمان نادرست است اما باز هم برای رسیدن به خواسته هایمان گناه می کنیم. انسان تنگ نظر است(اسراء،100). انسان حریص و کم طاقت است(معارج، 19). انسان موجودی زیاده خواه، حریص و طماع، عجول و کم طاقت است و گاهی همین خصلتهاست که با وجود علم به خطا بودن عملی باز هم انسان خطاکار می شود. اما هیچ یک از این خصلتها دلیل نمی شود که آدمی گوهر وجود خود را فراموش کند و نهاد پاک پاک خدایی خود را بیالاید. اگر انسان واقعا بداند که ریشه از کجا دارد و به کجا می رود شاید کمتر مرتکب خطا شود. و شاید به همین دلیل است که قران انسان را به تفکر می خواند.