همه ی ما بر این باوریم که دنیا و هر آنچه در آن است مخلوق است و از روزی شروع به خلق شده است. اما خالقی که این جهان و هر آنچه در آن است را ساخت به زیباترین شکل آن را آراست. جهان و هر آنچه در آن است زیباست چون خدا زیباست اما این جهان برای آدمی قفسی بیش نیست.
افلاطون به گونه ای دیگر به جهان می نگرد، او جهان را به مانند غاری می بیند و انسان را زندانی این غار می داند. او غاری را توصیف می کند عجیب، و زندانیانی عجیب تر. غاری طولانی و عریض و زندانیانی که از ابتدای تولد در این غار به بند کشیده شده اند. آتشی در این غار روشن است و تصاویر با روشنایی آتش بر روی دیوار غار می افتد و زندانیان تنها و تنها همین تصاویر را می بینند و می شناسند. به نظر او وضع ما در این جهان شبیه این زندانیان است.
شاید این جهان را بتوان به قفس نیز تشبیه کرد. آدم و حوا به زمین تبعید شدند و ما نسل در نسل در این زمین متولد شده ایم و در این خاک رشد کرده ایم و جز این زمین کجا را می شناسیم و چه دیده ایم؟ حال ما، شبیه حال پرندگان قفسی است که در قفس به دنیا می آیند، در قفس رشد می کنند، در قفس فروخته می شوند و در قفس می میرند. پرندگان قفسی جز قفس چیزی نمی شناسند و نمی دانند؛ آنها هرگز پرواز را تجربه نکرده اند, آنها چیزی از دنیای بیرون از قفس نمی دانند. پرنده چگونه می تواند از قفس رها شود و پرواز کند وقتی به قفس خو گرفته باشد؟ نمی دانم دیده اید یا نه گاهی در قفس هم باز می شود اما پرندگانی که به قفس عادت کرده اند هرگز آن را ترک نمی کنند؟
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد(صادق سرمد)
زندگی کوتاهش هم بلند است و در این کوتاه بلند گاهی دلم می گیرد، گاهی بغض می کنم، گاهی گریه می کنم، گاهی دلم پر می شود و گاهی تنگ می شود. در این زندگی که سختیهایش هر چقدر کم باشد اما کمش هم زیاد است و در این کم زیاد نامردی نامردمان دیده ام، جنگیده ام، زمین خورده ام. در جهان من که برای من آرام، اما پر آشوب است و در این آرام پر آشوب پشت داشته ام، کس داشته ام.
وقتی دلم می گیرد کنار رودخانه می نشینم و به نوای دل نواز آب گوش می دهم. آب چه آرام است و چه صدایی دارد. با صدای آرامش فریاد می زند روزگار دلتنگی چون گذشتن این آب می گذرد. به زلالی آب می نگرم سبک می شوم. راستی آقا تو وقتی دلت می گیرد چطور آرام می شوی؟
جمعه باشد و دلم گرفته باشد و بغض در سینه ام نشسته باشد، و دلم از غصه لبریز شده باشد، سر بر مزار مادر می گذارم و با او حرف می زنم تا بار دل سبک کنم، راستی آقا وقتی دلت غصه دارد سر بر کدام مزار مادر می گذاری؟ تو بر کدام مزار مادر می نشینی و بر سر کدام مزار مادر می گریی؟
گاهی روزگار با بازیهای عجیبش ماتم می کند و من مات و حیران می مانم و گاهی از بازیهایش خسته می شوم و به دنبال دری که برایم گشوده شود، خواهران مونس برادرند و غمخوار روزهای سخت، پناه روزهای سختم در خانه ی خواهری است که می دانم غصه هایم برای او سخت است، راستی آقا وقتی که غبار خستگی از روزگار زندگی بر دلت می نشیند تو در کدام آشنا را می زنی؟ تو که غیر از خودت اندوه امتی را هم بر دوش می کشی چه کسی لایق آشنایی توست تا لایق میزبانی تو باشد؟
آدمها این روزها عوض شده اند، تعداد آدمهای بد از آدمهای خوب بیشتر شده است، نامردها زیاد شده اند، و در این روزگار که آدمها تغییر کرده اند، وقتی نامردی از نامردمان می بینم پشت به پشت برادر می دهم، راستی آقا تو به چه کسی پشت گرمی؟ ما شیعیان برادران دینی تو هستیم اما دریغ که پشت تو را خالی کرده ایم؟ آیا ما لایق پشت گرمی تو هستیم؟ آقا نکند دلت از ما پر است؟ نکند از دست ما چون علی(ع) سر در چاه می کنی و گریه می کنی؟
هر گاه سخن از جاهلیت می شود همه ی ما به یاد اعراب پیش از اسلام می افتیم. وقتی می گویند دوران جاهلیت بی درنگ مردم عقب مانده، بی سواد و دور از تمدن در نظرمان مجسم می شود. اما آنها چه کارهایی انجام می دادند که عصر جاهلیت را رقم زدند؟ قران نمونه ای از کارهای آنها را چنین می شمارد: زنده به گور کردن دختران(تکویر،8). زنا(اسراء، 32). شراب خواری(بقره، 219). ربا خواری(بقره،275). قمار(مائده، 90). حال کلاهمان را قاضی کنیم. آیا ما آدمهای قرن بیست و یکم که خود را مردمی متمدن در جهانی متمدن می دانیم کارهایی به مراتب بدتر از این اعمال را انجام نمی دهیم؟ آیا ما به نام تمدن در این جهان زشت ترین اعمال را به نام آزادی و برابری انجام نمی دهیم؟ چگونه است که اعمال آن مردم را جاهلیت می دانیم و اعمال خودمان را پیشرفت تمدن می نامیم؟
قران کریم از جاهلیت اولی سخن می گوید. قران به همسران پیامبر می فرماید: شما در خانه هایتان بمانید و چون جاهلیت نخستین زینت هایتان را آشکار نکنید (احزاب، 33). اولین سوالی که به ذهن می رسد این است که مگر جاهلیت دیگری هم هست که قران از جاهلیت نخستین سخن می گوید؟ و پاسخ آن جاهلیت انسان مدرن است. زنان پیش از اسلام زینت های خود را آشکار می کردند و لباسهای نامناسب می پوشیدند. این گونه رفتار آنها نشانه ی جاهلیت بوده است. و حال چه بر سر انسانهای متمدن آمده است که زنانشان لخت در مقابل دوربینها عکس می گیرند و در فضای مجازی خود را تبلیغ می کنند و اگر این را نمی توان جاهلیت نامید آن را چه چیز می توان نامید؟ اگر زنا نشانه ی جاهلیت است، ازدواج هم جنس بازان و ازدواج با حیوانات را چه می توان گفت؟ اگر شراب و قمار نشانه ی عقب ماندگی است ما به نام تمدن چگونه این اعمال را به نام آزادی توجیح می کنیم؟ واقعیت این است که ما در میان تمدنی کاذب اسیریم.
اگر خوب نگاه کنیم دنیای امروز و دیروز و جاهلیت کهن و مدرن نقطه ای مشترک دارد و آن نبودن خداست. و حق با نیچه بود که فریاد زد که خدا مرده است و ما خدا را کشتیم.
دلتنگی را هرجور که می نویسم دلتنگی از بار دلتنگیهایم کم نمی شود. تجربه ام را می گویم، آخر آنقدر انتظار را کشیده ام که استادی شده ام برای خودم. عمر کوتاه بلندت را به انتظار گذرانده باشی انتظار را می شناسی. دلتنگی رابطه ای عمیق با انتظار دارد، هر چقدر که بیشتر انتظار بکشی، هر چقدر چشم به راهتر باشی دلتنگتر می شوی. اما دلتنگی با زمان هم رابطه دارد، وقتی دلتنگی، وقتی چشم به راهی ثانیه ها کش می آیند و برای همین است که من از کش لقمه بدم می آید، در دلتنگی و انتظار لحظه ها طولانی می شوند، انگار ساعت خوابش می برد و انگار ساعت هر چه بی خوابی دارد یکجا، همانجا در همان لحظه ی انتظار در می کند. تجربه ام را می گویم، دلتنگ که باشی صبح شب نمی شود و شب را نگو که صبح نمی شود، عمر شب آنقدر زیاد می شود که گمان می کنی خورشید جایی خوابش برده و یادش رفته که به آسمان سر بزند، یا ماه و ستاره ها دست به یکی کرده اند و خورشید را جایی سر به نیست کرده اند که خود در آسمان بمانند.
دلتنگ که باشی هرچقدر ساعت خوبش می برد تو بیدارتر می شوی، هر چقدر زمان خمار خواب می شود تو هوشیارتر می شوی، با خودت زمزمه می کنی، حرفها می زنی، گلایه ها را آماده می کنی، دلتنگیهایت را در طبق می گذاری، دلت را می شویی که قدمش را بگذارد و تو منتش را بکشی، نازش را بخری، دوست داشتن است دیگر. اما خودمانیم چشمها زرنگتر از زبانند، نگاهها گویاترند، زبان بازترند، قبل از اینکه زبان باز کنی، نگاهها کار خود را می کنند، چشمها ابری می شوند، می بارند و همه ی حرفهای نگفته را، همه ی گلایه ها را، همه ی دلتنگیها را می شویند و به روی بند پهن می کنند و خشک می کنند و چیزی برای زبان نمی ماند جز همان دوستت دارم.
دلتنگی با گم گشتگی هم رابطه دارد، دلتنگ که می شوی، انتظار که می کشی انگار خودت را گم کرده ای، دلتنگی مثل مرغ سرکنده بودن است، هی دور خودت می چرخی، هی راه می روی، هی غر می زنی، از زمین و زمان ایراد می گیری. تجربه ام را می گویم، می دانی پنجره دوست دلتنگیهاست، دلتنگ که باشی پنجره می شود مونست، می شود همدم انتظارهایت، شاید پنجره لحظه های انتظارت را بیشتر از تو به یاد داشته باشد، پنجره خاطره ی انتظار است، حسن یوسف هم که کنار پنجره گذاشته باشی همه چیز جور می شود، حسن یوسف یوسفت را به یادت می آورد، پنجره خاطره هایت را، با حسن یوسف حرف می زنی، با پنجره خاطره می بافی.
دلتنگی با بغض هم رابطه دارد، بغض با دلتنگی زاده می شود، با ذره ذره دلتنگی بزرگ می شود، و هنگامی که دلتنگی به اوج می رسد بغض می شود تمام حجم حنجره ات و راه نفست را می گیرد، دلتنگی که به نهایتش می رسد تو هم به سکوت می رسی، به غذایی که از گلویت پایین نمی رود، به روزه می رسی، به اشک، به حرفهای عاشقانه می رسی. می شوی یعقوب، بوی پیراهن یوسف را از فرسنگها، از دورها، از دورترها می شنوی. دلتنگی ست دیگر...
تردید در وجود من است، من زاده ی تردیدم.
از لحظه ی بودنم نه از لحظه ی شدنم، تردید نیز با من بود.
با هر قدم کودکیم، با هر گام جوانیم و حتی با گامهای لرزان سالخوردگیم تردید با من بود.
تردید نه در بیرون، بلکه در درونم بود، جزئی از من بود، جزئی از بودنم بود.
تردید غباری است که بر دل می نشیند.
تردید نیمه ای تاریک و نیمه ای روشنی است.
تکلیف با تاریکی روشن است، تکلیف با نور هم روشن است،
اما تردید نیمه تاریک است،
نه روشن است که بروی و نه تاریک است که بایستی،
ایستادن است میان رفتن و ماندن.
تردید نه جهل است و نه علم، دست و پا زدن است.
تردید تشویش است، دلهره است.
تا کی و تا کجا می توان در تردید ماند؟
تردید در ابتدای هر راه نرفته ای ایستاده است،
تردید در ابتدای راه، با هر گام تا انتهای راه با من است.
تردید همیشه هست، من با تردید بیشتر از خویشتنم آشنایم.
اما نمی شود تمام عمر با تردید زندگی کرد.
همیشه و همه جا نمی توان میان تردید و یقین معلق ماند،
باید انتخاب کرد، باید راه افتاد، باید رفت.
همیشه نمی توان میان شک و یقین دست و پا زد.
گاهی باید پا از دایره تردید بیرون گذاشت،
یا باید به انکار رسید یا با یقین بازگشت.
همه جا هست،
در کنار من است،
اما نه در قلب من است دلتنگی.
با غروب خورشید به دلم سرازیر می شود دلتنگی،
با رسیدن شب قلبم پر می شود از دلتنگی،
لحظه های شب بیداری، تاریکی و تنهایی به دلم چنگ می زند دلتنگی.
چشم هایم بیشتر از قلبم سرشار از دلتنگیست.
چشم هایم را که می بندم خوابهایم پر از دلتنگیست.
نفسم دلتنگیست.
دلتنگم اما نه آنگونه که هر کسی می شناسد دلتنگی را،
بند بند وجودم دلتنگ است.
سخت دلتنگم و چه بی رحم است آسمان که ماه را پشت ابرهای تیره ی دلتنگی پنهان کرده است.
آسمان شبم دلتنگ، چشم هایم دلتنگ، دلم دلتنگ، چه شبی است امشب، شب دلتنگیست.
نگاه هایم تک تک ثانیه های روز را در انتظار کاویده اند و چشم هایم با هر نم نم باران باریده اند.
چشم های خسته ام خواب می خواهد اما دریغ... .
قلبم در این شب دلتنگی، دلتنگی را به آغوش کشیده است.
ای کاش می شد دلتنگی را هم جایی به عمد جا گذاشت و رد شد.
ای کاش می شد دلتنگی را هم با قرص خوابی خواب کرد.
دلم دلتنگ است و بهانه می گیرد و با هر ساز کوکی هم ناکوک می نوازد،
دلم بی اندازه دلتنگ است و کاش برای دلتنگی هم پیمانه ای بود.
تاریخ در حیرت است از انسانهایی که حق را می بینند و ناحق را برمی گزینند، راه را می شناسند و به بی راهه می روند. ما در قرن 21 زندگی می کنیم. همه ی ما فکر می کنیم که نسبت به انسانهای قرون گذشته آدمهای داناتر و فهمیده تری هستیم. اما هنوز این شعور و آگاهی در بسیاری از مردم جهان به وجود نیامده است که بهترین فرد را برای حکومت انتخاب کنند. ما شاهدیم که بعضی از رهبران جوامع فاقد شعور سیاسی و فاقد علم و دانش کافی برای حکومت هستند اما در عین حال بر جوامع حکومت می کنند. افراد دیکتاتوری که ظاهرشان فریبنده و لباسشان فاخر است اما فاقد درک درستی از حکومت هستند و به خاطر خودخواهیشان مردمی در رنجند.
باید بهترین مردم روزگار بر جوامع حکومت کنند و این مسلم است اما در طول تاریخ اندک بودند حکومتهایی که بهترین مردمان حاکم بوده اند. افلاطون 5 قرن قبل از میلاد معتقد بود که بهترین فرد باید بر جامعه حکومت کند، در مدینه ی فاضله ای که او ترسیم می کند فیلسوف پادشاه که داناترین، شجاعترین و عادلترین مردم جامعه است و سالها مورد آموزش قرار گرفته است بر جامعه حکومت می کند(جمهوری، افلاطون). او حتی سعی کرد که فیلسوف پادشاه برای حکومت تربیت کند اما موفق نشد. در قران کریم و در داستان طالوت معیار انتخاب طالوت به رهبری شجاعت و دانش نام برده شده است(بقره، 246).
حال به زمان پس از وفات پیامبر برویم. چه کسی به حکومت شایسته تر بود؟ به گواهی تاریخ علی(ع) اولین فردی بود که به پیامبر اسلام آورد. پیامبر (ص): ای علی تو اولین مومن هستی که ایمان آوردی و اولین کسی هستی که مسلمان شدی و تو برای من به منزله ی هارون نسبت به موسی هستی(تاریخ طبری). در مورد سن آن حضرت هنگام ایمان آوردن 15 یا 14 و 13 نقل شده است(منهاج البلاغه فی شرح نهج البلاغه). علی(ع) شجاعترین مردان تاریخ است و تاریخ مردانگی های او را در خود ثبت کرده است. پیامبر(ص): اگر مردم شرق و غرب در برابر علی بایستند بر همه ی آنها غلبه می کند(صحیح بخاری، جلد5). علی داناترین و عالمترین مردمان روزگار خود بود. عبدالله بن عباس: علی دانش را از رسول خدا آموخته بود و رسول از خدا فرا گرفته بود(بحارالانوار، جلد40). آنچه از احادیث نقل شد؛ قطره ای است از دریا و فقط نمونه ای از بسیار بود. حال حیرت تاریخ را ببیند که با علی چه کردند که سر در چاه کرد و گریست؟
شاید برخی بگویند که مردم حق آزادی دارند و شخص را خودشان به حکومت انتخاب می کنند و در زمان پس از وفات مردم خودشان حاکم را انتخاب کردند. امروزه هم مردم به خرد جمعی معتقدند اما باید دید آیا خرد جمعی درست عمل می کند؟ آیا باید دید که اجماع مردم دلیل بر درستی یک عقیده یا یک انتخاب است؟ مردم گاهی تحت تاثیر تبلیغات هستند و گاهی به زور انتخابی را به خوردشان می دهند و گاهی عقیده ای را هر چند باطل می پذیرند و تاریخ فراوان از این نمونه ها دارد. در داستان یوسف برادران که 10 تن بودند اجماع کردند و اندیشیدند و به اتفاق برادر را در چاه انداختند، اگر اجماع دلیل درستی انتخابی باشد آیا برادران یوسف درست انتخاب کردند؟ و یا پیامبران در جوامعی ظهور می کردند که غالب مردم بر یک عقیده بودند و پیامبران به تنهایی در این جوامع در برابر همه می ایستادند تا راه را از بیراه نشان دهند و اگر اجماع بر یک عقیده درست باشد آیا دیگر نیازی به ظهور هیچ پیامبری بود؟ علی(ع) شایسته ی حکومت بود و اگر حق او غصب شد به دلیل نادانی مردمی بود که علی مقابل چشمانشان بود و او را ندیدند و تاریخ در حیرت ماند از آن مردمان. اکنون نیز چنین است، شایستگان خانه نشینند و فرومایگان بر اریکه ی قدرت تکیه زده اند و جهانی از جهالت آنان در رنج و عذاب است.
امام علی (ع) در خطبه شقشقیه می فرماید: پس صبر کردم در حالى که گویا خار در چشم و استخوان در گلوى من مانده بود. بعضی حرفها را می شنویم اما درک نمی کنیم، عمقش را درنمی یابیم مگر زمانی که مبتلا شویم. وقتی خار در چشم و استخوان در گلو می ماند و جز صبر کاری از دستت برنمی آید، تازه درک می کنی عمق و معنی جمله را. خار را در چشم تصور کردم، استخوان را درگلو باز عمقش را درک نکردم مگر زمانی که معنی ظلم را، مظلوم را فهمیدم. تازه آن زمان دانستم خار در چشم چه دردی دارد، استخوان در گلو یعنی چه؟
حقت را ضایع می کنند، جلوی چشمانت آنچه را که در باورت نمی گنجد می بینی و در آخر می دانی، یقین داری حق با توست اما کاری نمی توانی بکنی، فقط نگاه می کنی، خشم جگرت را می سوزاند، اشک پشت پلک چشمانت جمع می شود، دهانت خشک می شود، انگار قلبت می خواهد پاره شود، درد به عمق استخوانت می رسد، کاری برنمی آید، نگاه می کنی و با هر پلک بر هم زدنی جان می دهی و باز هم می بینی و باز هم پلک می زنی و باز هم جان می دهی. دلت فریادی به بلندای زمین تا آسمان می خواهد، دلت گریه ای می خواهد بی امان که بند نیاید تا شاید دل ملتهبت را کمی آرام کند، شاید قلب سوخته ات را مرهمی باشد هر چند که نیست، تا دردی را نچشی بعضی حرفها را درک نمی کنی و حال می فهمم چرا علی(ع) چاه داشت برای گریستن و چه دردی بود و چه تنهایی که باید چاه همدم دردهایش می شد. چرا دردها گاهی چنین عمیقند، چرا دردها گاهی چنین عظیمند که خار در چشم می شود، استخوان در گلو و چاه مونس دردهایت. چه دلی داشت چاه که دردهای علی(ع) را شنید و فرو نریخت، نشست نکرد، فریاد نزد، طغیان نکرد. بعضی زخمها عمیق زخمند، بعضی دردها عمیق دردند. خار در چشم درد دارد، استخوان در گلو خفه می کند و حال تصور کن چنین حالی را و چنین دردی را و با این همه درد صدایی از تو برنیاید و ناله ای برنخیزد و چه صبری ست این صبر. می دانم خار در چشم چه دردی دارد و استخوان در گلو یعنی چه؟
درد اگر بیماری باشد می شود گفت امتحان الهی ست و می شود صبر کرد بر درد، وقتی درد می شود سیل، زلزله و آوار شدن هر چند درد است اما باز می شود گفت خواست خداست، اما وقتی کسی ظلم می کند، می شوی مظلوم، اما وقتی کسی در روز روشن حقت را می گیرد، به خانه ات تعرض می کند و کسی نیست که توان پاهایت باشد چگونه می شود آوار نشد؟ وقتی زخم می زنند، چگونه می شود از درد فریاد نزد؟ و سکوت می کنی و چه سکوتی ست این سکوت. می شود همان خار در چشم و استخوان در گلو و چه صبری است این صبر. می دانم خار در چشم چه دردی دارد و استخوان در گلو یعنی چه؟
قیصر امین پور شعری زیبا برای خدا دارد:
پیش از این ها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها
همه ی ما در طول زندگیمان یادی از خدا کرده ایم و لحظاتی را داشته ایم که ضرورت وجود خدا را درک کرده ایم. ما به خدا نیازمندیم اما نه فقط به این دلیل که خالق ماست و نه فقط به این دلیل که در زندگی به وجود خدا محتاجیم و نه فقط به این دلیل که ( اگر خدا نباشد، انسان قدر به انجام هر کاری هست، برادران کارامازوف، داستایووسکی) و نه به این دلیل که به خاطر خدا دست به کار زشت نرنیم، بلکه به این دلیل که خدا غایت رندگی است، خدا هدف زندگی است و نه وسیله ای برای درست زیستن.
از آغاز زندگی انسان در زمین، آدمی دوره ای را بدون خدا نداشته است. شاید آدمی تنوع خدایان را داشت اما بی خدا زندگی نکرده است. در اسطوره های بابلیان خدای مردوک خالق انسان و جهان بوده است. مردوک انسان را از خون و استخوان خود خلق می کند. خدای مردوک خالق مرگ و زندگی است و بابلیان برای تمتع از لذتهای دنیا در برابر مردوک به عبادت و قربانی می پرداختند(تاریخ ادیان جهان، رضایی). به باور زرتشتیان، اهورا مزدا خالق جسم و جان آدمی است. اهورا مزدا در روز نخست، با خرد خود به جسم انسان جان بخشید و به انسان نیروی اندیشه و قوه تمییز نیک و بد داد (اوستا،گات 31بند11). تاریخ سرشار از این نمونه هاست.
یونانیان باستان به خدایان المپ نشین باور داشتند. در این روزگار، افلاطون برای نخستین بار در فلسفه تصویری از خدای خالق ارائه می کند. به نظر افلاطون صانع و سازنده ی جهان را نمی توان چنان وصف کرد که برای همگان قابل فهم باشد. افلاطون می نویسد: خدا همواره هست و زمانی نبوده است که نباشد. هرگز بزرگ و کوچک نمی شود. هرگز از جهتی زیبا و از جهتی زشت نمی شود. چنان نیست که در جایی زیبا و در جایی دیگر زشت جلوه کند یا نسبت به یک چیز زیبا و نسبت به چیز دیگر زشت نیست. فراتر از زیبایی موجودات زمین و آسمان است. خویشتنی برای خویشتن با خویشتن است. خدا همواره همان می ماند که هست. هر چیزی زیباییش را از او دارد و زیبایی موجودات چیزی از زیبایی او نمی کاهد(افلاطون ، مهمانی). و زیباتر از این گفته قران است که ( او اول و آخر هستی، پیدا و پنهان وجود همه اوست، و او به همه امور عالم داناست، حدید، 3). (اوست خدایی که جز او معبودی نیست، همان فرمانروای پاک، بدور از هر عیب و نقص، ایمنی بخش، شکست ناپذیر غالب، شایسته ی بزرگی و عظمت. اوست خدا، آفریینده، صورتگر، و همه ی نامهای نیکو برای اوست و آنچه در زمین و آسمان است، حدید، 24-23).
افلاطون در تیمائوس می نویسد: نوعی از هستی وجود دارد که همواره همان می ماند که هست، نه زیاد و نه کم می شود و نه از بین می رود. نه چیز دیگری را از جایی به خود راه می دهد و نه خود در چیز دیگری راه می یابد( شاید بتوان گفت منظور همان است که می گوییم نه زاده می شود و نه می زاید). نه دیدنی است و نه با حواس قابل ادراک است. فقط با چشم عقل و راهنمایی خرد است که می توان او را دریافت. آیا با خواندن این وصف سوره اخلاص یادآوری نمی شود؟(بگو او خدای یکتاست. خدا بی نیاز است. نه زاده و نه زائیده شده است و هیچ کس همتای او نیست).
به باور افلاطون خدا نخستین محبوب است و همه ی عشقها در پرتو عشق به او معنا می یابد. اگر انسان عشق را می شناسد به خاطر اوست. اما به نظر او والاترین هدف انسان در زندگی تشبه به خداست. خدا مبدا همه ی آرزوها و فعالیتهای انسان است. خداوند در فلسفه ارسطو محرک نامتحرک و غایت نهایی عالم است و صفت بارز او فکر فکر است(تاریخ قلسفه، کاپلستون). به نظر افلوطین خدا یا احد امری است که درباره او نمی توان سخنی گفت و صرفا به واسط شهود می توان او را شناخت(تاریخ فلسفه کاپلستون). و اینها نمونه هایی است از هزاران که می توان نام برد. خداوند همیشه دغدغه ی انسان بوده است و هنوز هم است، این یعنی خدا اصل زندگی است و منکرانش یکی از اصول زندگی را انکار می کنند. شاید حق با عرفا باشد و خداوند ورای عقل بشر و اندیشه ی آدمی است. به قول مولانا( آنچه در اندیشه ناید آن خداست، مثنوی معنوی).
روزگار می گذرد
شب ها
با بالش اتاق به اتاق
کنج به کنج می چرخم
و صبح خسته تر
از شب بر می خیزم
...
روزها
بر سنگفرش پیاده روها
کفشهایم را کهنه می کنم
روزگار می گذرد