سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


چه کسی دروغها را می سازد؟

ماهی را هر وقت

از آب بگیری تازه است!!!!!!!!!!!

ماهی همان لحظه

که از آب بیرون می افتد

مرده است

مگر مرده ها هم تازه می شوند؟

 


 

 



لیلا ::: پنج شنبه 98/4/6::: ساعت 8:44 عصر


    از وقتی یادم می آید دنیا برای من با همه ی بزرگیش، با همه ی فراخیش تنگ بود. هیچوقت خوشم نمی آمد ماهی ها را در تنگ آب تماشا کنم. همیشه حس می کردم من هم ماهی ای در تنگ کوچکم. اوایل جوانی فکر می کردم شاید چون در یک شهر کوچک ساکنم، دنیایم هم کوچک است، اما زندگی در شهرهای بزرگ هم از دلتنگی و تنهایی من چیزی کم نکرد. شهرهای بزرگ هم کوچک است، تازه در شهرهای بزرگ آدمها آنقدر تنگ هم زندگی می کنند، تنگ هم راه می روند، تنگ هم نفس می کشند که دنیا برایم از تنگ آب هم کوچکتر می شود.

   کودکیهایم با قصه های مادربزرگ شکل گرفت، دنیایی که مادربزرگ تعریف می کرد زیبا بود، خوب بود، سفید بود، سبز بود، آدمها همه خوشحال، همه خوشبخت، همه خوب بودند. در دنیای قصه ها عمر سیاهی و ظلمت کم بود، پایان همه ی قصه ها شیرین بود، اما دنیایی که در آن بزرگ شدم هیچ چیزش شبیه به دنیای قصه ها نبود، در دنیای من دنیا با همه ی بزرگیش کوچک است، پایان همه ی قصه هایش تلخ است، عمر ظلمت طولانی است، آدمهایش فرق دارند. بعدها فهمیدم دنیای قصه ها با او ساخته خواهد شد.

   دنیا تنگ است و من شبیه ماهی این تنگم. با آمدن اوست که همه ی ماهیها به دریا خواهند رسید، با آمدن او قفسها باز خواهد شد، میله ها خواهد شکست، زنجیر اسارت پاره خواهد شد، دیوها خواهند مرد. با آمدن او دیگر هیچ ماهی ای گرفتار تنگ نخواهد شد، دیگر پرنده ها اسیر قفس نخواهند بود. دیگر کسی تنگ نخواهد فروخت، دیگر کسی قفس نخواهد ساخت. پرنده فروشی ها بسته خواهد شد. آری با آمدن او دنیا هم بزرگ خواهد شد. 

 




لیلا ::: پنج شنبه 98/4/6::: ساعت 8:37 عصر


   دستهایش را زیر بغل زده بود و می نگریست، نگاه زیبایش همین نزدیکی زیر پای عابران بود. برای او دور دستها بی معنی ست، دوردستهای او شاید عروسکی باشد در بغل دخترکی و یا شاید پیراهنی زیبا در تن دیگری. برای او دور دستها همین جاهاست. پرنده ی خیالش آن دورها را نمی بیند، دورهای او همین نزدیکی ست. آرزوهایش پهن خیابان شده و رویاهایش زیر پای عابران مانده است.

   او مگر چند سال دارد؟ مگر چند بهار دیده است؟ مگر چند برف و سرما را گذرانده است؟ که چنین بی رحمی های زندگی را تاب بیاورد. راستی او زمستان و سرمایش را چه می کند؟ یا تابستان و گرمایش را؟ آرزوهای او در کجای دنیا جا مانده است؟ رویاهای او را چه کسی روبوده است؟ چرا برای او دنیا چنین کوچک است؟ چرا سهم او از رویاهای زندگی اندک است؟ همتای او عروسکش را به بغل دارد، یک کمد لباس رنگی، یک اتاق برای خودش. اما... .

   دستهای کوچکش اکنون باید عروسکی را بغل می کرد، با دستهای کوچکش گلی می چید. شانه های کوچک او کجا طاقت این همه درد را دارد؟ او هنوز کودک است. او اکنون باید مثل کودکان دیگر بازی می کرد، می خندید. چی کسی خنده های او را دزدید؟ چه کسی دنیا را چنین ناعادلانه تقسیم کرده است که حسرت و رنج سهم این شد و رفاه سهم آن دیگری؟ شادیهای دخترانه اش، آرزوهای کودکانه اش، شیرین زبانی هایش به دیوار حسرت خورد، پخش خیابان شد.

   دستهایش را کسی نبود بگیرد، زیر بغل زد. با همه ی کودکیش فهمید دستهایش تنهاست، با همه کودکیش دانست، دستهایش خالی ست، دستهایش را زیر بغل زد.


 

 



لیلا ::: سه شنبه 98/4/4::: ساعت 7:24 عصر


    همه همین کار را می کنند؟ الان دیگر همه همین طوریند. روزی چند بار این جمله را می شنوید؟ سوپری سر محل جلوی چشمانم جنس را در پستوی مغازه می گذارد به امید گران شدن بیشتر، می گویم آقا این کار دزدی ست، زل می زند توی چشمانم و جوری نگاهم می کند انگار از جای دیگری آمده ام یا دیوانه ام و بعد خیلی خونسرد می گوید همه اینکار را می کنند.

   می روم اداره، کارم راه نمی افتد، آبدارچی دم گوشم می گوید سرکیسه را شل کنی حل می شود، می گویم رشوه یعنی دزدی محترمانه، صد سال می خواهم کارم با یک کار غلط راه نیفتد، جوری نگاهم می کند که به خودم شک می کنم، نکند چیزی در صورتم است و خودم خبر ندارم به در شیشه ای زل می زنم و صورتم را چک می کنم، آبدارچی که همچنان محو حرکات من است می گوید نمی خواهی رشوه بدهی پارتی پیدا کن، می گویم پارتی من خداست. وظیفه یک کارمند رسیدگی به کار من است و باز آبدارچی طوری نگاهم می کند که انگار به یک مریخی نگاه می کند. می گوید خود دانی اما الان دیگر همین طوری ست و همه همین کار را می کنند.

   پسری یا دختری چندین و چند دختر یا پسر را سرکار می گذارد، احساسشان را به بازی می گیرد و گویی بهترین تفریح دنیا را گیر آورده است، پشت تلفن هرهر می خندد و دلش غنج می رود و وقتی می گویی گناه دارد، یکجوری نگاه می کند که انگار به یک امل عقب مانده نگاه می کند و می گوید دیگر اینجور چیزها عادی ست. و بخواهم بگویم و نمونه ها بیاورم می شود یک کتاب اندازه ی هزار و یک شب.

   قران کتاب داستان نیست، هزار و یک شب نیست که قصه بگوید برای خواب شبانگاهیت. آری قران قصه می گوید اما فقط نمونه می آورد تا فردا تو نگویی همه همینطور هستند، همه همین کار را می کنند. لوط نبی داستانی دارد بس شنیدنی. لوط در جامعه ای می زیست که همه در گناه غرق بودند. او همرنگ جماعت نشد، او نگفت چون همه اینکار را می کنند پس اینکار مجاز است. ( لوط همراه دو دخترش پیش از آمدن عذاب از شهر خارج شدند و به سرزمینی که ابراهیم در آنجا ساکن بود هجرت کرد. لوط دارای دو دختر به نام رتبا و رعورا بود که قبل از وقوع عذاب به همراه پدر از شهر خارج شدند. آفرینش و تاریخ، مقدسی). یک جامعه و سه تن بر این جامعه، پس همه ملاک نیستند، هر کسی به تنهایی ملاک اعمال خویش است.

  در قران 27 بار نام حضرت لوط علیه السلام  آمده است و او را به عنوان یکی از پیامبران و صالحان خوانده که در برابر قوم سرکش و شهوت پرستی قرار داشت و آنها را به آیین حضرت ابراهیم علیه السلام فرا می ‎خواند ولی آنها از اطاعت دستورهای او سرپیچی می ‎کردند. 27 بار گفتن یعنی 27 بار یادآوری اینکه می شود در جامعه ای که همه رفتار غلط دارند درست رفتار کرد، 27 بار یعنی می شود مثل همه نبود. 27 بار یعنی 27 بار شنیده ای پس باید 27 بار پاسخگو باشی و این یعنی اتمام حجت...

 




لیلا ::: یکشنبه 98/4/2::: ساعت 12:39 عصر


رفته ای

حتی قاب عکسهای

روی دیوار

را هم با خود برده ای

 اما

میخ مانده

روی دیوار

هنوز هم

خاطرات تو را

برای من زنده می کند

 




لیلا ::: یکشنبه 98/4/2::: ساعت 12:29 صبح


   گاهی حتی گریه هم درمان درد نیست، گریه می کنی، چشمهایت از شدت گریه درد می گیرد، قلبت تیر می کشد اما آرام نمی شوی. انگار بغضی همیشگی در گلویت مانده، انگار غمی بی اندازه در دلت جا خوش کرده که هر چه گریه می کنی نه بغض کم می شود و نه غم کوچک می شود. گریه می کنی، خسته می شوی و دوباره گریه می کنی و خسته تر می شوی و دوباره باز... .

   نامردی دیده ای، ستم کشیده ای اما دستت به جایی نمی رسد، تویی و خودت و خدایی که هست و دگیر هیچ. تازه درد علی را می فهمی، شمشیر از دستت بگیرند، در خانه ات را بشکنند، همسرت جوانت را پرپر کنند و حقت را و آنچه که به حق برای توست بگیرند و تو فقط نگاه کنی. چه دردی ست این درد؟ چقدر می شود گریه کرد؟ چقدر می شود فریاد زد؟ خشم تمام وجودت را می گیرد، می خواهی کاری کنی اما دستهایت بسته است. نگاه می کنی فقط خودت را می بینی و تنهاییت را. می شود از درد مرد، از غصه مرد اما چقدر دردناک است که باز زنده ای.

  ظلم را می بینی، ظالم را می بینی درست مقابل چشمان تو ایستاده است، اما تویی و دست های بسته ات. یک دنیاست و تویی یک تنها ایستاده میان یک دنیا. کدام اشک، کدام فریاد، کدام شیون می تواند آرام بخش دلت باشد. به این حال که رسیده باشی تازه می فهمی حسین یعنی چه؟ تازه می فهمی اینکه فقط تو باشی و یک دنیا در برابرت یعنی چه؟ می دانی حقی، می دانی راست می گویی و تمام دنیا ایستاده اند تا بگویند راست را نگو. تو از حق می گویی و می گویند حق را نگو.

   ما آموخته ایم در برابر ظلم سکوت کنیم. ما یاد گرفته ایم ستم را ببینیم و دم نزنیم. چرا وقتی ظلم را می بینیم فریاد نمی زنیم. چرا وقتی بی عدالتی را می بینیم خود را به ندیدن می زنیم. حقمان را می خورند، از بیت المال می دزدند و می برند و ما جوک می سازیم. براستی ما با مردمان زمان امام علی چه فرقی داریم؟ ما با مردمان زمان حسین چه فرقی داریم. هر روز شعار می دهیم اهل کوفه نیستیم فرق ما با اهل کوفه کجاست که وقتی بی عدالتی ها را، دزدی ها را، فساد اداری را، رشوه و پول شویی را می بینیم و سکوت می کنیم. فرق ما کجاست؟

 


 




لیلا ::: شنبه 98/4/1::: ساعت 2:53 عصر


   خیلی پر مدعاییم. گاهی خیال می کنیم که باورهایم در درونم چون ریشه های درختان کهنسال است، اما چنین نیست، وقتی که طوفان می وزد و در برابر حوادث روزگار قرار می گیریم تازه می فهمیم بیشتر وجودمان ادعاست. به تاریخ که می نگریم مردی را می بینیم که در دوران کهن می زیست، در دورانی که مردم مثل ما نمی زیستند، از کتاب و قلم و نوشتن و فناوریهای امروز خبری نداشتند. در چنین زمانی مردی بر بالای کوه کشتی می ساخت. در همین روزگار ما اگر کسی چنین کند به جنون متهم می شود، در آن روزگار تاریک اینگونه مردی باید بر چه پایه ای از ایمان رسیده باشد که این کار را انجام دهد. چه باور عمیقی داشت که می توانست زخمها و سخره ها و نیشخندها را به جان بخرد و در بالای کوه کشتی بسازد؟ هزار بار اندیشیدم و خودم را جای او گذاشتم سخت بود و یا شاید ایمان من به اندازه ی ایمان او مستحکم نبود.

   در روزگار ما، در جامعه ما همه خدا را می شناسیم و باور داریم اما کدامیک از ما حاضر است بر اساس یک وعده بر بالای کوه کشتی بسازد؟ به خودم نگاه می کنم، خیال می کنم که خدا را باور دارم، که مسلمانم، که شیعه ی علی مرتضیم، عاشق حسینم، اما این باورها کجای زندگی من ایستاده اند؟ چنان غرق در زندگی مجازی و خیالی هستم که وقتی نگاه می کنم باورهایم را در حاشیه ی زندگیم می بینم. حال من کجا و مردی که در بالای کوه کشتی می ساخت کجا؟

     یک بار شبیه مردی شویم که به وعده ای کشتی بر بالای کوه ساخت. یک بار خودمان را بیازمایم، ایمانمان را پیش از اینکه خدا به محک بگذارد، خودمان به ترازو بگذاریم و بدانیم که ما تا کجا پای باورهای خودمان ایستاده ایم؟ روزگار ما روزگار سختی است و شیاطین روزگار ما از هر کتاب و قلم و وسایل ارتباط جمعی در کمین نشسته اند تا باورهایمان را به سخره بگیرند.

 




لیلا ::: جمعه 98/3/31::: ساعت 1:30 عصر


عجیب گرفته است، امروز دلم عجیب گرفته است، دل من کوچک است درست مثل خودم که در برابر دنیایی که در آن زندگی می کنم کوچکم. دلم کوچک است درست مثل خودم میان این همه آدمهایی که در این دنیای بزرگ زندگی می کنند. دلم کوچک است اما این دل کوچک من گاهی عجیب می گیرد، بی دلیل می گیرد، اما می گیرد.

   دلم گرفته است به بزرگی دنیایی که در آن زندگی می کنم گرفته است، به عمق دریا، به عمق اقیانوس گرفته است. عجیب دلم گرفته است. دل کوچکم بزرگ و عمیق گرفته است. نه مثل آسمان بهار که یکهو می گیرد، یکهو با صدا می بارد و سپس آرام می گیرد و می درخشد؛ دلم مثل آسمان پاییز گرفته است. آسمان پاییز همیشه گرفته است بی بهانه گرفته است و بی صدا و نم نم همیشه می بارد.

   دلم گرفته است، مثل همه ی آدمها که گاهی دلشان می گیرد. دلم بی دلیل گرفته است مثل همه ی آدمها که گاهی دلشان بی دلیل می گیرد. اما برای چه کسی مهم است که دل آدم ها بگیرد؟ اما برای چه کسی مهم است که آدم بی بهانه دلش گریه بخواهد، دلش یک راه رفتن بدون چتر، زیر نم نم باران بخواهد؟ دل آسمان که می گیرد برای آدمها مهم می شود، ماه که می گیرد برای آدمها مهم می شود، خورشید که می گیرد برای همه مهم می شود، اما برای چه کسی مهم است که دل آدم ها می گیرد؟ برای چه کسی مهم است که آدمها گاهی دچار دل گرفتگی می شوند مثل ماه گرفتگی، مثل خورشید گرفتگی، مثل مه گرفتگی و ... ؟ مثل ماه گرفتگی، مثل خورشید گرفتگی، دل گرفتگی هم تمام می شود، اما برای چه کسی مهم است که دل آدم ها گاهی می گیرد؟

   دلم گرفته است، بی بهانه گرفته است اما بهانه دارد، مثل دل آذر که گرفته است و بهانه ی باران دارد. دل گرفته ام با دل گرفته ی آذر یگانه شده است. بغض چنگ زده است به دلم، مثلی بغضی که در دل آذر تلنبار شده است. چه یکرنگی عجیبی است این دل گرفتگی. دلم گرفته است، دلم عجیب گرفته است... .

 


 



لیلا ::: چهارشنبه 98/3/29::: ساعت 8:45 عصر


کولبری بودم
که بار عشق
بر دوش می کشیدم
اما انگار عشق
مدتهاست
کالای قاچاق شده است
عشقت را گرفتی
و مرا
در مرز جنون رها کردی

 




لیلا ::: دوشنبه 98/3/27::: ساعت 7:5 عصر


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیم (وحشی)

 ...

...

...

بام خانه ات را ندیده اند

یا عشقت را نچشیده اند

و گرنه

می دانستند

دل ما کبوتری ست

جلد بام تو

هزار بار

هم اگر

از گوشه ی بام تو

پریدیم

باز نشستیم

...

 



لیلا ::: دوشنبه 98/3/27::: ساعت 12:49 عصر

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 365
کل بازدید :346869
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<