دلتنگم
دلتنگ خاطرات ساخته با تو
که ناتمام ماند
دلتنگم
دلتنگ لحظه های بودن با تو
که تمام شد
اما ناتمام ماند
دلتنگم
دلتنگ جاهای رفته با تو
و جای خالی تو
دلتنگم
دلتنگ عطر حضور تو
و عطر تو که
دیگر هرگز
نخریدم
به اندازه یک نفس دلتنگم
به اندازه ی یک چای بعد از ظهر
به اندازه ی یک پیغام
که حتی اگر نوشته باشی
رفته ای
و دیگر نمی آیی
می خواهم
خوشبینانه
نگاه کنم
قاب عکس
کوچک بود
عکس دونفری مان
جا نمی شد
عکس خودت
را گذاشتی
راست می گویی حافظ
عمر غصه سر می آید
اما نرفته غصه ی دیگر می آید
که خلق انسان فی کبد
می دانی خستگی یعنی چه؟ خستگی این نیست که یک روز تمام بدوی، کار کنی، از جسمت کار بکشی و جسمت دیگر توان ایستادن نداشته باشد، دست و پایت درد کند، بدنت کوفته شود و همه ی وجودت فریاد بزند دمی آسایش. این هم خستگی ست اما خستگی به معنای واقعیش نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر یک راه را رفته باشی به گمان درست بودن و بعد از یک عمر بدانی که غلط رفته ای و راه رفته را به اشتباه رفته ای. بخواهی باز گردی، می توانی؟ می شود؟ روحت فریاد می زند خسته ام و دست و پایی که خسته نیست اما دیگر توانی ندارد، جسمی که خسته نیست اما طاقتی برای ایستادن ندارد، نفسی که سرجایش هست، بالا و پایین نمی شود اما نایی برایش نمانده است، این خستگی ست.
می دانی خستگی یعنی چه؟ خستگی یک دویدن طولانی، یک نفس کم آوردن، یک روز سخت که تک به تک سلولهایت از درد بنالد نیست، نه این خستگی ست اما به معنای واقعی نیست. خستگی وقتی ست که یک عمر کج بروی و بعد بفهمی کج رفته ای و بخواهی کج را راست کنی. اما اینجا آخر داستان نیست. یک عمر دیگر راست بروی و برسی سر کوچه بن بست و تازه بفهمی کج و راست رفتن هیچ تفاوتی نداشت. تازه بفهمی دنیا گرد است کج و راستش به یکجا ختم می شود، به همان سر نقطه، به همان آغازی که همان پایان است. بعد از یک عمر زندگی بفهمی کج و راست جهان بی معنی ست، هر راهی که بروی ته دنیا همان سر دنیاست.
جهان گرد است، می چرخی دور دنیا و باز هم همان نقطه آغاز است، از هیچ می آیی، از عدم می آیی، از خاک می آیی، یک عمر کج و راست می شوی، روحت خسته می شود، گاهی از پا می افتد، گاهی به زاری می نشیند و در آخر باز به هیچ می رسی، به عدم می رسی، به خاک می رسی. و تازه همان نقطه آخر که همان نقطه آغاز است می فهمی که دنیا بازی بود ( دنیا جز بازی و سرگرمی نیست، انعام 32) و ( این دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست، عنکبوت 64) و تو بازی خوردی و دور خودت چرخیدی اما این فهمیدن یک عمر طول کشید و این یعنی خستگی... .
تازه آخر بازی با خودت فکر می کنی که چرا از اول ندانستی که بازی ست. دور فلک می چرخی و چرخ و فلک اول و آخر ندارد، آغاز و پایان ندارد، فقط یک چرخ است که می چرخد و آنکه سوار چرخ و فلک است فقط می چرخد و هنگام پیاده شدن تازه می فهمد که یک بازی بود.
بیشتر زنان دنیا آرایش می کنند، آیا همه ی زنهایی که خود را می آرایند برای مردها آرایش می کنند؟ آیا می خواهند توجه مردها را به خود جلب کنند؟ شاید چند درصدی چنین قصدی داشته باشند اما این را به همه ی زنهای دنیا نمی توان نسبت داد. زنها به هر مناسبتی، برای هر اتفاقی آرایش می کنند. درست یا غلط بودن آرایش را نمی دانم اما می دانم که نمی توانم به همه ی زنهای آرایش کرده ی جامعه ام به یک چشم نگاه کنم.
دیدم زنی را که کبودی صورتش و سیاهی دور چشمش را زیر رنگ پنهان کرده بود. دیدم زنی را که غم چشمهایش را با سرمه ای پوشانده بود. دیدم زنی را که نم اشکهای به گونه نشسته اش را با آرایشی مخفی کرده بود. دیدم زنی را که لبهای لرزان از دردهایش را با رژی پوشانده بود. دیدم زنی را ... .
همیشه زنها خود را برای مردها نمی آرایند. شاید می خواهند خود را به خود نشان دهند. شاید می خواهند نقاط ضعف خود را بپوشانند. شاید می خواهند رنجها و دردهایشان را پشت رنگهای شاد صورتشان پنهان کنند. هم اتاقی داشتم که وقتی دلش غصه داشت آرایشش را غلیظ تر می کرد.
چه کسی گفته است که زنها خود را برای مردها آرایش می کنند؟ شاید زنی می خواهد ردپای روزگار را با رنگها پاک کند. شاید زنی سرخورده از بازی روزگار دلش را با جعبه ی آرایشی با لاکها و رژها و مدادهایش خوش می کند. شاید زنی گریه های هر شبش را صبحها با مدادی برچشم پنهان می کند. شاید زنی چشم های پف کرده از بی خوابی شبانه اش را با سرمه ای می پوشاند. شاید زنی نمی خواهد کسی بر رازهایش آگاه شود و رد رازهای نگاهش را با آرایشی مخفی می کند. و شاید زنی... .
همیشه زنها خود را برای مردها نمی آرایند. گاهی شاید زنی دلش برای خودش تنگ می شود، شاید زنی دلش تکرار روزهای جوانیش را می خواهد. و شاید زنی سپیدی لب هایش را و شاید زنی گودی چشمانش را و شاید زنی صورت بیمارش را و شاید زنی موهای ریخته ی ابرویش را و شاید زنی تلخی روزگارش را... .چه کسی می داند؟
قسمتی از شعر زخمهای کهنه
به آرایشگرم گفتم من را با کرم پودر وپنکک
محو کن
با سایه های سیاه محوکن !
قلمو را آنقدر روی صورتم بکش
تا از زمین پاک شوم
زمین زخمهای کهنه ی زیادی دارد
که هرباربه شکلی دهان بازمیکند
اعتراف می کنم نمیشود
باخوردن یک چای دربعدازظهر
هیجان کشف یک کافی شاپ
یابه راه انداختن کمپین آشپزی دراینستاگرام
حواست را ازاین زخمها پرت کنی
من را محوکن
مثل اثر انگشتی قدیمی روی قباله ی کهنه
مثل اشک زیرباران
مثل قله زیر برف
مثل ستاره درصبح
محوکن (فیروزه محمدی)
گلایل رنجید
از تقدیر
که من هم گلم
رز هم گل است
رز را برای
عشق
هدیه می دهند
لای دفتر
می گذارند
خشک می کنند
برای خاطره ها
نگه می دارند
مرا برای
سنگ مزار می برند
گلایل
پرپر شد و
سپس
روی سنگ مزار خشکید
تو باش
آری
تو فقط باش
تو شمع
من پروانه
تو خاموش
هم که باشی
من برای تو
خواهم سوخت
در درون هر انسانی؛ انسانی نهفته است. انسانی که در درون هر انسانی نهفته است باید بزرگ و نیرومند و حاکم شود. غایت نهایی و بلند انسان در زندگی باید برایش مشخص شود، هر انسانی باید بداند برای چه چیزی زندگی می کند، برای چه رنجهای زندگی را به دوش می کشد، برای چه دردهای زندگی را بر روی قلبش تلنبار می کند، باید بداند گریه های زندگی را چرا به چشمهایش تحمیل می کند. آیا زندگی ارزش ریستن دارد؟ تا هدف نباشد زندگی چه معنایی دارد؟
آنچه مهم است آدمی است و در اندیشه ی نفس بودن مهمتر از هر کار دیگری است. اما انسان باید از زندگی به سوی دیگر روی گرداند و این توفیق در سایه ی تفکر به دست می آید. آدمی جز بر خویشتن خود متکی نیست، تغییر از درون آغاز می شود، جور دیگر بودن، انسان دیگری شدن از درون خود انسان شکل می گیرد. گاهی می گوییم من می توانستم کس دیگری باشم، اگر اینم تقصیر از جامعه، محیط، فقر و ... است، آری تقصیر این عوامل هم هست اما من مرا، من خود تعیین می کنم.
در مفاهیم دینی انسان رانده از آسمان قلمداد می شود، اما راه بازگشت چیست؟ شاید نخواهیم به آسمان باز گردیم، اما معنی جبر و اختیار همین جاست، ما نه به اختیار آمده ایم، نه به اختیار می رویم، ما به اختیار در اینجا نیستیم، ما فقط آمده ایم خوب و بد بودن را بیازماییم، ما آمده ایم فقط انسان شدن را تمرین کنیم، ما آمده ایم انسان بودن را به نمایش بگذاریم و برویم. از بازگشت به آسمان چاره ای نیست.
شاید بگویید آسمانی و بازگشتی در کار نیست و ما همین جا بودیم و در همین جا به خاک می رویم و تمام و چه زندگی پوچی، اگر چنین است رنج زندگی را برای چه به خود تحمیل می کنیم، زندگی بیشتر از آنکه سرشار از شادی باشد، از تلخی پر است، خودکشی اختیار است برعکس آمدن و رفتنمان، اگر زندگی همین است چرا مرگ به اختیار را انتخاب نمی کنیم.
ما باز خواهیم گشت و راه بازگشت از عشق می گذرد، تا شبیه معشوق نشوی معنی عشق را درک نکرده ای. آنکه ما را آورد، سبحان است، قادر است، عزیز است، حکیم است، رحیم است، رحمان است، رزاق است و ... و تا گوشه ای شبیه او نشوی راه بازگشت را گم کرده ای. خدا نخستین محبوب است، تمام عشقها در پرتو عشق او معنا می یابد، عشق از او سرچشمه گرفت. می دانی چرا امروزه عشق معنایش را و زیباییش را از دست داده است؟ چون خدا فراموش شده است، آنگاه که خالق عشق فراموش شود، عشقهای دیگر رنگ می بازد. اگر انسان عشق را می شناسد به خاطر اوست، عشق اوست و همه ی عشقها از او سرچشمه می گیرد. عشق هم خالقی دارد، وقتی خالق عشق از یاد برود عشق های دیگر چه معنی و مفهومی خواهد داشت. درد امروز بشر نیز همین است، عشق اصلی از یادها رفته و عشقهای مجازی رنگ باخته و آنچه باقی مانده شهوت است.
ضرب المثل (کج نشستن راست گفتن: رک، صریح و بی پرده سخن گفتن )
...
فلک، کج بنشین راست بگو
تو خود می دانی که
رسم وفا را نمی دانی
و همانقدر که
رسم وفا نمی دانی
رسم جفا را خوب می دانی.
فلک، کج بنشین راست بگو
تو خود می دانی،
ستم را در پشت نقاب عدالت پنهان می کنی
تو از مظلوم می گویی
و شمشیر به دست ظالم می دهی.
فلک، کج بنشین راست بگو
تو خود می دانی
خیال می کنی آرام می چرخی
اما
با چنان سرعتی می چرخی که
زمین خوردن انسان را
خود انسان می بیند.
مگر نمی بینی آدمها
به تو سخت چسبیده اند؟
که مبادا در چرخشت،
از پا در آیند و بیفتند به پایت .
فلک، کج بنشین راست بگو
تو گمان می کنی
انسان روی تو راه می رود
نه،
تو بر گرده ی انسان سواری
و انسان تو را بر روی شانه هایش حمل می کند.
فلک، کج بنشین راست بگو
تو خود می دانی که نمی چرخی،
تو می چرخانی هر کسی را
به همان نحو که می خواهی.
فلک، کج بنشین راست بگو...
آدم و حوا
اگر دنیا را می شناخت
اگر می دانست
زندگی روی زمین
یعنی چه
اگر یکبار
درد می کشید
اگر یکبار
گریه می کرد
برای هیچ وسوسه ای
سیب را نمی چید