به این نمی گویند عشق، عشق نیست، بازی کودکانه ای ست که بزرگترها اسمش را گذاشته اند عشق. عشق امروزی مثل چاهی خشک است که دیگر آبی ندارد، مثل چشمه ای که دیگر از چشمه بودن نامش مانده است، و مثل بارانی که به بیابان نمی بارد. عشق شده خالکوبی های مثل هم در دو نفر و بعد از بهم خوردن رابطه شده خاطره ای که پاک نمی شود، انگار یک کابوسی ست که همیشه تکرار می شود، شده پیغام شب خیر و صبح بخیر عزیزم، شده دوستت دارم هایی که خرج چندین نفر می شود یا دوستت دارم هایی که نوک زبانی ست و نه دلی، شده لباسهای ست اما دلهای جدا، شده قرارهای کافی شاپی و یک خاطره به تلخی یک قهوه تلخ.
عشق این روزها آب دریای شور است که بنوشی تشنه تر می شوی، سیرابت نمی کند، شده دریایی که ساحلی ندارد و غرقت می کند، شده جزیره ای که رابینسون در آن افتد، جزیره دور افتاده ای که فراموش می شوی.
شاید بگویی سیاه می بینم، آری اما تو سیاه مرا با چشمان بازتر ببین و روشن تر انتخاب کن تا عشق را مانند عشق تجربه کنی.
گنجینه ی گمشده ی دوران ما عدالت است. گویی عدالت با علی رفت. از بچگی در کتابهای شیمی یادمان دادند هر کنشی را واکنشی است، در فیزیک گفتند هر عملی را عکس العملی است، در کتابهای فلسفه نوشتند هر فعلی را انفعالی است؛ اما هر چه بزرگتر شدم دیدم که اشتباه است. چه بسیار ستمگران که مردمان بی دفاع و مظلوم بسیاری را کشتند، و چه بسیار که خانه ها سوزاندند و بی هیچ تاوانی چون فاتحان زندگی را بدرود گفتند و دیدم که چه بسیار مظلومانی که بی گناه به خاک افتادند و خونشان بر زمین ریخت و هیچ کس اعتراضی نکرد. دیدم چه دزدانی که از جیب مردم فقیر دزدیدند و بردند و آن سوی دنیا در رفاه زیستند و به جرم دزدی کسی متعرضان نشد و چه بسیار خرده دزدانی که به خاطر گرسنگی برای اندک مالی سالها در گوشه ی زندان ماندند و غروب عدالت را به تماشا نشستند. دیدم که بسیاری با هزار ترفند و دروغ از جیب فقیران می دزدند و بر ثروتشان می افزایند و چه بسیار انسانهای شریف و درستکاری که با زحمت شب و روزشان قوت روزانه اشان را به سختی به دست می آورند. دیدم با ثروت، احترام و عزت می خرند با فقر هر چند درستکار تحقیر می شوند. و هزاران هزار عمل دیگر که دیدم اما عکس العملی را ندیدم. چه کسی گفته است هر عملی را عکس العملی است؟
دیدم که عدالت هم کلمه ای است زیبا و خوش آب و رنگ که فقط در کتاب است و در کلام بزرگان و در دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم از عدالت خبری نیست. دیدم قدرتمندان جهان را که سلاح می سازند و می فروشند و با سلاحهایشان خانه های مردمان کشورهای ضعیف را خراب می کنند و مردمانشان را می کشند و ثروتشان را غارت می کنند و روز به روز به ثروت خزانه هایشان می افرایند و هر روز قدرتمندتر می شوند. و چه انسانهای خوب اما بی دفاعی که از وطنشان، خانه اشان رانده می شوند و چه آوارگانی که حتی وطنی و خانه ای برای زیستن ندارند. دیدم که صدای عدالت را در هر گوشه ای از جهان که بلند شود خفه می کنند و دهانهایی را که از عدالت می گویند می بندند و صدای اعتراض مظلومان جهان حتی در خانه ی ملل نیز شنیده نمی شود. دیدم که در سازمان ملل هم آنان که ثروت و قدرت دارند حکومت می کنند و فقط به نام ملل و به کام دول است. چه کسی عدالت را دیده است؟
اما من باور دارم که روزی درستی آنچه خوانده ایم تحقق خواهد یافت. همه ی دردهای دنیا با آمدن او به اتمام می رسد و وعده ی قران روزی با آمدن او تحقق خواهد یافت و زمین را بندگان صالح بر ارث خواهند برد(انبیاء، 105). روزی اباصالح خواهد آمد و تمام صالحان برگرد او جمع خواهند شد و عدالت دوباره معنا خواهد یافت. روزی فرزند علی ظهور خواهد کرد و عدالت رفته را باز خواهد گرداند. روزی منجی خواهد آمد و درستی همه ی آنچه را که در کتابها خوانده ایم را نشان خواهد داد. روزی او خواهد آمد.
تلخ ترین
لحظه ی زندگی من
وقتی بود
که تو چمدان در دست
از در خانه بیرون رفتی
روزگار ما روزگار عجیبی است
دیگر این روزها چه کسی پروانه ها را دیده است؟
مدتهاست از رفتن پروانه ها می گذرد
و آنها که ماندند شکار شدند، خشک شدند
قاب شدند و به دیوار آویخته شدند
در روزگار ما، فقط شمعهایی هستند
که می سوزند
بی آنکه پروانه ای دیده باشند...
سردرگمم مثل ماهی در تنگ آب که دور باطل می زند
مثل پیچکهایی که به دور خویش می پیچند
مثل کلافی که دور خود پیچیده است
سردرگمم مثل زمین که به دور خویش می چرخد
مثل ماه که فقط چرخیدن را می داند، دور خود، دور زمین، دور خورشید.
من دور خود می چرخم و سرگیجه می گیرم از این زندگی
و نمی دانم ماه چگونه این همه می چرخد و سرگیجه نمی گیرد.
سردرگمم مثل بازار که آدمها دورش می چرخند
و ذهنم عجیب آشفته بازاری است.
با غم
نگاهم کردی
دستانت را نشانم دادی
گفتی ببین
خالی ست
و دلم را در میان دستانت ندیدی
دلم کوچک بود!!!!!!!
یا دستان تو بزرگ!!!
یا دلم من قیمتی نبود!!!!!!
تو می خواستی
جهانگرد شوی
تمام دنیا را ببینی
تمام دنیا را بگرد
اما یادت باشد
من همین جا به
انتظار تو
نشسته ام
یادم می آید
عاشق ستاره ها
بودی
عکسهایشان را
روی دیوار اتاقت
پر بود
ستاره های زمین
مغرورند
کاش می توانستم بالا بروم
برایتاز آسمان
یک سبد ستاره بچینم
دارم گله ای،
اما تو نیستی که بگویم ،
قصد رفتن داشتی،
عهد چرا بستی؟
قسم چرا خوردی؟
روباه با تمام روباه بودنش
می دانست اهلی کردن یعنی چه؟
روباه با همه ی حیوان بودنش می دانست
در قبال دلی که اهلیش می کنی مسئولی؟
روباه با تمام شهرتش به مکار بودن از تو صادق تر بود
کاش آدم بودن را از روباه یاد می گرفتی.
تو رفته ای
اما اینبار
من هم
می خواهم بروم
چمدانم را به دست می گیرم
حتی پشت سرم را
نگاه نمی کنم
می ترسم
از لرزیدن دلم
از سست شدن
پاهایم
از نی نی چشمهایم
شاید
جاده ها
خاطره هایت را
از من بگیرند...