یک عمر انتظار بکشی، یک عمر چشم به راه باشی، یک عمر لحظه ها را بشماری، یک عمر منتظر باشی، یک عمر ... . یک عمر زیاد است آن هم وقتی که انتظار را مزه کرده باشی، انتظار را ذره ذره چشیده باشی. اگر با انتظار بزرگ شده باشی، با انتظار زندگی کرده باشی، با انتظار انتظار کشیده باشی، می دانی انتظار درد است.
انتظار مثل یک شب زمستانی می ماند که پنجره ی همه ی خانه ها بسته است، که کوچه ها و خیابانها خلوت است و هیچ صدایی از جایی نمی آید و در چنین شبی بی خواب شده باشی، گذر ثانیه ها را با همه ی وجودت لمس کنی، لحظه ها چنان کشدار می شود که با خود فکر می کنی که این ظلمت، که این شب را پایانی نیست.
اما می چسبد، زندگی بعد از عمری انتظار می چسبد، دیدار بعد از یک انتظار می چسبد. نگاه گره خورده در نگاه بعد از انتظار می چسبد، طلوع خورشید بعد از یک شب بی خوابی می چسبد، صدا بعد از یک سکوت طولانی می چسبد. شیرینی دیدار بعد از یک انتظار تلخ می چسبد. اگر بیاید، اگر بعد از این همه انتظار بیاید، انتظار هم می چسبد... .
این روزها آدمها عجیب شده اند. علایق و سلایقشان متفاوت شده است. کاکتوس ها گلهای عجیبی هستند. اصلا وقتی به کاکتوس گل می گویم یک جوری می شوم، کاکتوس ها به هر چیزی شبیه هستند مگر گل بودن. این روزها کاکتوس ها گلهای محبوبی شده اند. کاکتوس ها را با آن همه خار دوست دارند، نه اینکه کاکتوس ها بد باشند میان این همه گل محبوب شدن کاکتوس عجیب است. این همه گل بی خار، گل زیبا، گل خوشبو آن وقت کاکتوس، شاه گلها شده و در صدر نشسته است، عجیب است دیگر؟
آدمها عجیب شده اند مثل کاکتوس ها. آدمها غیر از خودشان، نیازشان، آرزوهایشان و راههای رسیدن به خواسته هایشان چیز دیگری نمی بینند. آدمها هر راهی را برای رسیدن به آرزوهایشان می روند حتی اگر راهشان، رسمشان، کارشان خاری شود و به دست و پا که سهل است خاری شود و در دل دیگری برود. دیگران را نردبانی فرض می کنند که باید از آنها بالا بروند تا ستاره ی خوشبختی خود را بچینند. گویی خودشان تنها و تنها در دنیا زندگی می کنند و تنها ساکن زمین هستند و دنیا تنها حق آنهاست.
گویی مرکز عالمند و عالم برگرد آنها می چرخد. برای داشتن اندک خوشی دنیا تمام سرمایه ی وجودشان را به حراج می گذارند و بعد خیال می کنند به بزرگی رسیده اند و به آنها که در ثروت و مقام همپایه ی آنها نیستند فخر می فروشند و از بالا به آدمها نگاه می کنند. از آدمهایی که کاکتوس ها را شاه گلها کرده اند چه توقع که گلهای خوشبو را فراموش نکنند؟ چه توقع که گلهای دیگر را از بین نبرند و جایشان کاکتوس نکارند. نمی دانم دل آدمها، زبانها آدمها، رفتار آدمها، کار آدمها هم انگار مثل کاکتوسها شده است، شاید همین شباهت است که موجب علاقه هم شده است. نمی دانم شاید شباهت علاقه بیاورد. آدمها عجیب شده اند، خیلی عجیب!!!!!
پاییز نیامده
به فصل کوچ
مانده هنوز
پرنده ی مهاجرم
حوصله ی ماندن نداشتی
کوچ را بهانه کردی
اما
من تمام فصلها را
همین جا
به انتظار دوباره
آمدنت می نشینم
بر ساحل نشسته
نگاهت محزون
دیده گریانی
بنگر دریا هم آرام گرفته است
تو چرا طوفانی؟
غروب را
بهانه ی دلتنگیت نکن
در تقویم انتظار
خط بکش امروز را
فردا روز دیگری ست
شاید ...
کوزه شکسته ای کنار رود ناله می کرد،
صدای ناله هایش در صدای خنده های رود گم می شد. باد مرگ زوزه می کشیدو دانه دانه امیدش را از وجودش می کند،
تن شکسته اش را به باد سپرده بود و باد چه بی رحمانه هستیش را تاراج می کرد.
کوزه ی شکسته باورش نمی شد، چه زود شکسته بود.
دیروز روی دوش دخترکی بود. تنش از آب خنک بود و دلش لبریز از حیات.
اما چه شد که شکست؟ هنوز گیج بود، او نگاهش به آسمان بود و خیال نمی کرد که شکسته در زمین، به دست باد رها شود.
دیروز دستهای تشنگان و امروز کفشهای دخترکانی که در طلب آب آمده بودند نوازشگر جسم به خاک افتاده اش بود.
باورش نمی شد چه زود شکسته بود.
هنوز دستهای کوزگر را یادش بود که گل وجودش را شکل داده بود، او را به آتش سپرده بود. او این همه راه آمده بود، از بودن تا شدنش دردها کشیده بود، اما نمی دانست چرا زود شکسته بود.
دلتنگی را هرجور که می نویسم دلتنگی از بار دلتنگیهایم کم نمی شود. تجربه ام را می گویم، آخر آنقدر انتظار را کشیده ام که استادی شده ام برای خودم. عمر کوتاه بلندت را به انتظار گذرانده باشی انتظار را می شناسی. دلتنگی رابطه ای عمیق با انتظار دارد، هر چقدر که بیشتر انتظار بکشی، هر چقدر چشم به راهتر باشی دلتنگتر می شوی. اما دلتنگی با زمان هم رابطه دارد، وقتی دلتنگی، وقتی چشم به راهی ثانیه ها کش می آیند و برای همین است که من از کش لقمه بدم می آید، در دلتنگی و انتظار لحظه ها طولانی می شوند، انگار ساعت خوابش می برد و انگار ساعت هر چه بی خوابی دارد یکجا، همانجا در همان لحظه ی انتظار در می کند. تجربه ام را می گویم، دلتنگ که باشی صبح شب نمی شود و شب را نگو که صبح نمی شود، عمر شب آنقدر زیاد می شود که گمان می کنی خورشید جایی خوابش برده و یادش رفته که به آسمان سر بزند، یا ماه و ستاره ها دست به یکی کرده اند و خورشید را جایی سر به نیست کرده اند که خود در آسمان بمانند.
دلتنگ که باشی هرچقدر ساعت خوبش می برد تو بیدارتر می شوی، هر چقدر زمان خمار خواب می شود تو هوشیارتر می شوی، با خودت زمزمه می کنی، حرفها می زنی، گلایه ها را آماده می کنی، دلتنگیهایت را در طبق می گذاری، دلت را می شویی که قدمش را بگذارد و تو منتش را بکشی، نازش را بخری، دوست داشتن است دیگر. اما خودمانیم چشمها زرنگتر از زبانند، نگاهها گویاترند، زبان بازترند، قبل از اینکه زبان باز کنی، نگاهها کار خود را می کنند، چشمها ابری می شوند، می بارند و همه ی حرفهای نگفته را، همه ی گلایه ها را، همه ی دلتنگیها را می شویند و به روی بند پهن می کنند و خشک می کنند و چیزی برای زبان نمی ماند جز همان دوستت دارم.
دلتنگی با گم گشتگی هم رابطه دارد، دلتنگ که می شوی، انتظار که می کشی انگار خودت را گم کرده ای، دلتنگی مثل مرغ سرکنده بودن است، هی دور خودت می چرخی، هی راه می روی، هی غر می زنی، از زمین و زمان ایراد می گیری. تجربه ام را می گویم، می دانی پنجره دوست دلتنگیهاست، دلتنگ که باشی پنجره می شود مونست، می شود همدم انتظارهایت، شاید پنجره لحظه های انتظارت را بیشتر از تو به یاد داشته باشد، پنجره خاطره ی انتظار است، حسن یوسف هم که کنار پنجره گذاشته باشی همه چیز جور می شود، حسن یوسف یوسفت را به یادت می آورد، پنجره خاطره هایت را، با حسن یوسف حرف می زنی، با پنجره خاطره می بافی.
دلتنگی با بغض هم رابطه دارد، بغض با دلتنگی زاده می شود، با ذره ذره دلتنگی بزرگ می شود، و هنگامی که دلتنگی به اوج می رسد بغض می شود تمام حجم حنجره ات و راه نفست را می گیرد، دلتنگی که به نهایتش می رسد تو هم به سکوت می رسی، به غذایی که از گلویت پایین نمی رود، به روزه می رسی، به اشک، به حرفهای عاشقانه می رسی. می شوی یعقوب، بوی پیراهن یوسف را از فرسنگها، از دورها، از دورترها می شنوی. دلتنگی ست دیگر...
تو ایستاده
در بالکن
همنوا با نسیم
به تماشای
پرواز پرندگان
ایستاده ای
من پشت
پنجره هایی که
سالهاست
بسته است
در آرزوی
دیدن پرواز
پرندگان
نشسته ام
ماهی
در تنگ هم خسته
از تنگ
آرزویش این بود
به لبه ی تنگ برود
لحظه ای
نفسی تازه کند
می گویند آب روشنی است،
آری راست می گویند آب روشنی است.
خواب رفتنت را دیده بودم،
می گویند خواب بد را به آب بگویید تعبیر نمی شود.
من خوابم را به آب گفته بودم،
پس چرا خواب رفتنت تعبیر شد؟
می گویند پشت سر مسافر آب بپاشید باز می گردد،
هنگام رفتنت باران تمام کوچه را شسته بود و اشک صورت مرا،
اما باز هم کاسه ای آب پاشیدم تا تو برگردی،
اما چرا رفتنت را بازگشتی نبود؟
می گویند آرزوهای دلتان را به آب بگویید،
من آرزوی آمدنت را به آب گفتم،
پس تو چرا نیامدی؟
آب روشنی است، راست می گویند.
خطا از دل من بود که تو را به روشنی آب دیده بود.
تو رفته ای
و
دل من
شده آن خانه ی
کهنه و تنها
ته آن کوچه ی بن بست
می گذرند از کوچه
آدمها اما
یادشان نیست
آن خانه ی قدیمی
از کی
خالی و تنها بود